×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

false
false
false

به گزارش تارنمای خبری تحلیلی بیدار دز؛ سرویس تاریخ شفاهی به منظور آشنایی هرچه بیشتر با زنان فرهیخته شهرستان و به مناسبت هفته ی عفاف و حجاب، طی گفت و گویی با سرکار خانم زهرا حدادیان یوسفی(معروف به خانم حسینی) که از فعالان فرهنگی و نیروهای امدادی قبل/بعد از انقلاب و در زمان دفاع مقدس، در شهرستان دزفول بودند، مجموعه ای از خاطرات ایشان را گرد آوری کرده و در اختیارتان قرار می دهد.

خانم حسینی علاوه بر فعالیت هایی که در آن دوران داشتند و با توجه به وضعیت بیناییِ ایشان، این روزها هم دست از فعالیت بر نداشته اند و به عنوان یک مشاور خانواده از سال ۶۸ در کانون خانواده ستاد نماز جمعه مشغول به فعالیت می باشند.

در ادامه مطلب با برشی از زندگی ایشان آشنا شوید:

فصل اول: فعالیت های زمان انقلاب و قبل از انقلاب

در سن سیزده سالگی ازدواج کرده ام. آن زمان (زمان انقلاب) ۲۹ ساله بودم و  ۵ فرزند داشتم؛ ۴ دختر و ۱  پسر. دختر بزرگم ۱۴ یا ۱۵ ساله بود و فرزند آخرم یکساله.

آن زمان جلسات بصورت مخفیانه برگزار می شد. نمی توانستیم به راحتی هر کتابی را بخوانیم. علی الخصوص اگر کتابِ دینی(مذهبی) بود. دخترم با دوستان و همسن و سالهایش جلسات را بصورت مخفیانه برگزار می کردند. جلسه هر بار در خانه یک نفر برگزار می شد. گاهی خانه خودمان بود و گاهی هم خانه دیگر دوستانش. در جلسات کتاب هایی هم رد و بدل می کردند. من در مبادله کتاب ها کمکشان می کردم. چون بچه کوچک داشتم کتاب ها را داخل ساک بچه می گذاشتم و با لباس بچه می پوشاندمشان و بچه ام را بغل می کردم و برای مبادله کتاب ها راه می افتادم.

خودم در جلساتشان حضور نداشتم ولی کتاب هایشان را می خواندم. هم خودم و هم همسرم نسبت به بچه ها حساس بودیم. اگر کتابی می آوردند، می گفتم اول باید خودم آن را بخوانم و متوجه بشوم محتوای کتاب چیست -آنموقع بینایی ام را داشتم-. طوری بود که سرگروهشان گفته بود: “مادرتان فعال تر از خودتان هست.”

وقتی جلسه در خانه ی خودمان بود، به بهانه ی بازی با بچه ها در خیابان، جلوی درب خانه می ماندم و قدم می زدم تا جلسه تمام شود.

برادرم هم فعّال انقلابی بود. زمان انقلاب که راهپیمایی ها شروع شدند، می آمد و می گفت: “فردا راهپیمایی هست. تمام کتاب ها و چیزها را قایم کنید.” من هم کتاب ها را جمع می کردم؛ یا داخل ماشین لباس شویی می انداختم و با لباس می پوشاندمشان یا داخل باغچه را چاله می کَندم و کتاب ها را داخل پلاستیک می گذاشتم و زیرِ خاک مخفی می کردم.

**********

بعدها که نوارِ کاست صحبت های امام آمد، صحبت ها را مخفیانه گوش می دادیم. سرگروه می گفت: “حتی همسرتان هم نباید بفهمد.” چون نا امنی زیاد بود. زن وشوهر های ضدِ هم، هم بودند. یا زن ساواکی بود و مرد انقلابی و یا برعکس و یا فرزندشان ساواکی بود. اگر نسل الان این صحبت ها را بفهمند درک می کنند که الان در چه نعمتی هستیم. الان آزادی بیان داریم. آزادی فکر و آزادی عقیده، امنیت و…

دخترم اتاقش در پشت بام بود. یک روز نواری از صحبت های امام آمده بود؛ گفت: “بیا گوش کنیم.” آن را گوش دادیم و قبل از آمدن پدرش از سرکار، نوار را بُرد و داخل زغال ها انداخت و برای رد گم کنی روی نوار کاست نوشتیم هایده. -بلانسبت حضرت امام…-

آن موقع شوهرم قلیان می کشید. چند روز بعد رفت زغال بیاورد نوار را دید. مرا صدا زد و گفت: “زهرا! این چیه؟ مال کیه؟” گفتم: “مال زهره ؛ یکی از دوستانش به او داده. او هم خوشش نیامده انداخته داخل زغالها.” گفت: “عجب! زهره نوار هم گوش میده؟!!” –آن موقع مثل الان نبود. داخل خانواده حد و مرز بود، مثل الان نبود که پدر و مادر مذهبی باشند و بچه نباشد– من هم گفتم: “خب اگر می خواست گوش کند که داخل زغال ها نمی انداخت.”

**********

یک جزوه بود که هرکس آنرا می خواند ۶ ماه زندانی می شد. دخترم آنرا روی راه پله گذاشته بود. پدرش جزوه را دید، گفت: “این مال کیه؟” گفتم: “مال زهره” گفت: “تو نمی دانی این جزوه ۶ ماه زندانی دارد؟” -مخالف کارهایمان نبود، ولی برای حفظ آبرو می گفت.- می گفت: “فلانی را گرفتند، معلوم نیست کجا بردند و چه بلایی سرش آوردند”. گفتم: “نترس! می خواند و پس می دهد. بچه هایمان باید بیدار شوند”. تا یک هفته به زهره می گفت: “دیگر از این کارها نکنی. اگر بگیرنت آبرویم می رود. آن موقع پُشتی داشتیم، زهره هم وقتی کتاب را می خواند، زیپ پشتی را باز می کرد و کتاب را داخل پشتی قایم می کرد تا معلوم نباشد.

**********

وقتی می خواستیم به راهپیمایی برویم دوستانِ دخترم می گفتند: ” مادرمان گفته اگر مادرِ زهره هست شما هم بروید”. الان که فکرش را می کنم من با سن کم و بچه کوچیک با چه جرأتی مسولیت چند دختر جوان را بر عهده می گرفتم.

گاهی اوقات داخل راهپیمایی گاز اشک آور می ریختند و پراکنده می شدیم. من بایستی از این کوچه به آن کوچه دخترها را جمع می کردم.

**********

راهپیمایی رفته بودیم مسجدآیت الله قاضی؛ حدود ده/دوازده دختر همراهم بود. خبر داده بودند که قرار است گاز اشک آور بزنند، من هم چند شالِ مشکی تکه تکه کردم و به دخترها دادم و گفتم: “اگر حمله کردند از کدام مسیرها فرار کنید”. همین که تیکه های پارچه ها را به دخترها دادم درگیری شد و گاز اشک آور زدند و همه فرار کردند. با دخترها به سمت خیابان قلعه و مقبره آیت الله معزی فرارکردیم. رو به روی مقبره، یک خانه ی انبار شکلِ تاریک تاریک بود، آنجا مخفی شدیم. دقیقاً صدای پای نیروها که دنبال مردم بودند را می فهمیدیم. سکوت مطلق بین بچه ها بود. همانجا در مقبره آیت الله معزی، آیت الله سبحانی را دستگیر کردند و به شهادت رساندند.

بعد از چند دقیقه سر و صداها تمام شد. آرام نگاه کردیم. کسی نبود. سریع فرار کردیم به سمت کنار آب. آنجا چند تا از برادران را دیدیم که اتفاقاً یکی از آنها محمدرضا پسرعموی بچه هایم بود. تا ما را دید گفت: “اینجا چکار می کنید؟” گفتم: “چند تا دختر همراهم هست”.

یکی از پسرها بالای بِندار (بندار در گویش دزفولی  به معنای سرازیری است) و خود محمدرضا هم پایین بِندار را نگاه می کردند؛ وقتی کسی نبود اشاره می دادند که بیایید بروید. دقیقاً مثل کسی که می رفت شناسایی، دقت می کرد کسی نباشد. با هر سختی بود رد شدیم و تا محله کرناسیان آمدیم. از آنجا به خیابان فروهر (خیابان بهشتی فعلی) رفتیم و دخترها را یکی یکی به خانه هایشان فرستادم. همان روز در درگیری ها یکی ازخانم ها با گاز اشک آور فوت کرد. همسرم و پسرم هم داخل راهپیمایی بودند و گاز اشک آور زده بودند، همسرم پسرم را می بَرَد داخل خانه ای تا دست و صورتش را بشوید؛ وقتی می فهمد خانمی فوت کرده، مثل بقیه فکر میکند همسر یا دختر خودش باشد.حتی برادرم زنگ زد و گفت: “همه خانه اید؟ زهره خانه است؟” گفتم: “بله! همه خانه ایم. نگران نباش.”

برادرم می گفت: “داخل کوچه پیرنظر چند خانم حین فرار کردن زمین خوردند. رفتیم کمکشان کنیم. با مقوا دستشان را گرفتیم و بلندشان کردیم.” گفتم: “داداش مگه بلانسبت گربه بودن که با مقوا بلندشان کردید؟خب چادر سرشان بوده، با چادر بلند می کردید”. می گفت: “شما می خواستید من دست بزنم به یک خانم نامحرم؟!” آن موقع خیلی مردها روی محرم و نامحرم حساس بودند.

**********

در یکی دیگر از راهپیمایی ها آقای سید محمود موسوی ساکش دستش بود و می خواست برود شهرک، جلوی اداره ساواک از روی پشت بام اداره، ایشان وآقای رحیم مجدی و آقایی به اسم احمدی را زدند. آقای رحیم مجدی در جا شهید شد، ولی آقای موسوی و احمدی را بردند بیمارستان افشار. وقتی فهمیدیم برادران را با تیر زدند رفتیم بیمارستان برای کمک، که اگر خون نیاز داشتند اهداء کنیم. من فردا در روز قیامت اینها را همه شهادت می دهم. رفتیم بیمارستان آقای موسوی روی تخت بود و حالش خوب بود ولی آقای احمدی حال مساعدی نداشت. فردا صبحش ساعت ۶ یا ۷ خانم عبایی زنگ زد و گفت: “خانم حسینی! آقای موسوی شهید شدند.” گفتم: “خانم عبایی من دیروز پیششان بودم؛ حالشان مساعد بود.” بعدها مشخص شد آمپول هوا به ایشان تزریق کرده اند. برای مراسم تشییع ایشان بود که برادرها می آمدند و از خواهرها محافظت  می کردند. نزدیک بیمارستان افشار بودیم که برادرها گفتند: “تا کِی ما از شما مراقبت کنیم؟ شما خودتان باید بتوانید از خودتان مراقبت کنید.” رسیدیم به کوره های نرسیده به شهیدآباد؛ دیدیم نیروها مثل اَجَل دنبالمان هستند. دقیقاً یادم هست دو سه نفر جنازه را بردند انداختند داخل کوره ها؛ ما هم فرار کردیم داخل کوچه پس کوچه ها. آنموقع هم موبایل نبود که از همدیگر اطلاع پیدا کنیم؛ با هر سختی ای بود شهید را رساندیم شهیدآباد و برگشتیم خانه هایمان و شروع می کردیم به زنگ زدن به همدیگر که کی کجاست وکی رسیده و کی هنوز نرسیده.

**********

سالگرد شیخ عبدالحسین سبحانی بود و می خواستیم برویم سر مزارش. مزارش در گلزار بهشت علی (در گویش محلی دزفولی به “علی او دَس اُ” یا “او دَس علی” مشهور هست) بود. جوان ها بدون هیچ سلاح و امکاناتی پُست بندی کرده بودند. از سرِ پُل هر چند قدم یک برادر مانده بود؛ تا خود بهشت علی. وقتی رسیدیم بهشت علی دور زَچ ها (در گویش محلی دزفولی به مزار، زَچ گفته می شود) چند تا شعار دادیم و رفتیم کنار مزار شیخ هم چند شعار دادیم. برای برگشتن آنقدر نا امن بود که نمی شد دو نفره برگردیم. یک نفر، یک نفر برگشتیم تا از پُل رد شدیم.

**********

ایام ماه محرم زهره دخترم با دوستان دیگرش پخش می شدند داخل حسینیه ها و سخنرانی می کردند. می رفتند با کتاب می ماندند پای منبر و چند لحظه وقت می گرفتند و سریع صحبتهایشان را می کردند و هنوز مجلس تمام نشده سریع برمیگشتند سمت خانه تا شناسایی و دستگیر نشوند.

روز ۲۲بهمن مرحوم حاج حسن بذرافکن که همسایه مان بود، آمد گفت: “فردا زهره باید برود مسجد صاحب الزمان سخنرانی کند‌”. خودم همیشه پا به پایش بودم. بقیه ی بچه های را داخل خانه کنار پدرشان می گذاشتم و خودم با زهره می رفتم. آن روز ماشین آمد دنبالمان. مسجد به حدی شلوغ بود که خودم روی پله های مسجد نشستم. وقتی زهره صحبت می کرد همه جا سکوت مطلق بود. همه به صحبتهایش گوش می دادند؛ مثل کسانی که واقعاً به این صحبتها نیاز داشته باشند؛ مردم هم فهمیده بودند که به این صحبت ها نیاز دارند. در راه برگشت سر خیابانمان جمعیتِ راهپیمایی کن را دیدیم که جلودارشان برادرم بود و برادرم به نشانه پیروزی دستش را بالا برده بود. از خوشحالی گریه میکردم و هلهله می کردم. دست خودم نبود.

**********

روزی که حضرت امام می خواستند بیایند، تلویزیونمان را که حدود ۵-۶ماه بود استفاده نمیکردیم، برقرار کردیم، که اعلام کردند: “فرودگاه را بستند.” –خدا نابود کند عوامل شاه و طرفداران فعلیش را– چقدر ناراحت شدیم می گفتند امام؛ ولی ما نمی دانستیم امام کیه؛ امام چیه؛ عکسی داشتیم و گوش به زنگ که ببینیم چه میگویند. فقط  پدرم –خدا بیامرز- رساله ای از امام  داشتند. مرحوم مادرم بخاطر فعالیت های برادرم، رساله امام را بردند و به آب انداختند. مرحوم پدرم خیلی دنبالش بودند؛ از مادر که پرسیدند: “رساله کجاست؟” مادر گفتند: ” بخاطربچه ها به آب انداختم”. گفت: “چکار رساله من داشتید؟ اگر آمدند من را بازداشت می کردند؛ چکار پسرها داشتند؟” مرحوم مادرم هم گفتند: “اتفاقاً شما چون پیرمرد هستید کسی کارتان ندارد؛ می­ آیند پسرهایم را می برند”. رساله ای که داشت کاملاً مخفی بود.

جلسه قرآنی داشتیم با مرحومه حاجیه خانم طیبه نقاش، خدارحمتشان کند، جلسه در منزل گلستان باغ خیابان فجر اطراف حمام حاج قربان بود. خانمی با چادر مشکی، کاملا با حجاب آمدند وارد جلسه شدند اما مشخص بود ازخواهران جلسه نیست. یکی از خواهران (خانم عصاره)گفتند: “مقلد آقای خوئی هستم”. این خانم با حالتی بسیار عجیب گفت: “کی ؟ مقلد کی هستی؟ خمینی؟؟” خانم عصاره گفت: “نه! من گفتم خوئی، نگفتم خمینی”. بعداً متوجه شدیم این خانم خودش و برادرش هر دو ساواکی بودند. چون نمی دانستم بعدها از برادر بزرگم پرسیدم: “فلانی خواهری دارد؟” گفت: “خیر باشد؛ خیلی مراقب باشید. اینها ساواکی هستند”. ما حتی در جلساتمان هم نمی توانستیم راحت صحبت کنیم.


فصل دوم: فعالیت های دفاع مقدس

جنگ دو روز قبل از مهرماه شروع شد. اواخر شهریورماه نزدیکِ ظهر بود که صدای بمباران می آمد. مشغول پختن غذا بودم. از آشپزخانه زدم بیرون؛ بچه ها را گفتم: “انگار بمبارانمان کردند؟؟” اولین بار بود که صدای بمباران را می شنیدیم. ۵-۶ روز از شروع جنگ نگذشته بود که دختر بزرگم را که ۱۶ ساله بود در نهایت سادگی و انقلابی به خانه ی بخت فرستادیم.

ساکن اهواز بود. به همراه همسرش آمدند منزل ما. همسرش گفت: “زن­ عمو! این زهره خانم تحویل شما باید بروم”. من و زهره اولین کاری که کردیم، رفتیم کلاس آموزش اسلحه. مربی کلاسمان هم خانم طاهره اردو زاده (همسرآقای کیانی) بودند. آموزش اسلحه و کمک های اولیه را می دادند. همپای دخترم می دویدم. مدام از این طرف به آن طرف می رفتیم و دنبال کار و خدمت بودیم. کم کم بسیج شکل گرفت. آن زمان خانم  هُما عطار مسئول بودند و خانم امجد (رشنو) معاون خانم عطار بودند. وقتی شنیدیم که بسیج راه افتاده سریع رفتیم که ببینیم چه چیزی نیاز دارند. هما عطار تمام دختران انقلابی را جمع کرده بود و زیر نظر سپاه، بسیج خواهران را راه انداخته بودند.

**********

حزب جمهوری آن زمان خیابان آفرینش نبش دهقان بود. دختر آقای هاشمی نژاد بودند(خواهر شهید سیدضیاءالدین هاشمی). شروع کردیم به جمع آوری کمکهای مردمی. اول شروع کردیم به دوخت لباس. هر کس که خیاطی بلد بود بُرِش می زد، آنهایی هم که چرخ خیاطی داشتند برش زده ها را می آوردند خانه می دوختند. بعد از عملیات فتح المبین بینائی ام را تقریباً از دست دادم البته هنوز کامل نابینا نشده بودم و کار خیاطی هم انجام می دادم.

**********

آن زمان آشپزخانه سپاه نزدیک خیابان روستا بود (نزدیک میدان افشارفعلی). با وسایلی که هرکس از منزل شخصی خودش می برد، می رفتیم آشپزخانه سپاه؛ حبوبات بسته بندی می کردیم. خانمی بود به نام صغری شمس آبادی (معروف به مارمَحمَدرضا) که مردانه کار می کرد. یک جا متمرکز نبودیم. نزدیک مسجد امیرالمومنین ع منزلشان بود. آنجا مربا وسبزی آماده می کردیم. مردم خودجوش می آمدند و کار می کردند. مدتی آنجا می رفتیم. کم کم که چشمانم کم سو شد، به خواهران گفتم: “درمنزل خودمان می مانم و آنجا کار می کنم”. خانم شمس آبادی یک نیسان سبزی می آوردند درب منزل خالی می کردند. خودم و بچه ها با یکی ازخانم های همسایه بنام مارمجید پاک می کردیم و می شستیم. مارمجید هرچه می توانست پاک می کرد؛ شب که میخواست به منزل برود ظرف بزرگی پر می کرد و همراهش می برد منزل. صبح پاک کرده و شسته می آورد. خدا گواه است تمام آن نیسان پاک میشد. خودم تنها با چشمان نابینا تمام نیسان سبزی را خُرد می کردم؛ کنار باغچه پهن می کردم. صبح مارمحمدرضا با بیل عقب نیسان می ریختند می بردند.

**********

زمان جنگ خواهران در مسجد نبودند. تمام این کارها در پایگاه بسیج انجام می شدند. من همیشه سهمم را به منزل می آوردم و انجام می دادم.۳۰-۴۰ پتو و لباس های پُر از خون رزمندگان را لب حوض یکی یکی می شستم. فقط هم خودم می شستم؛ دلم راضی نمی شد دخترها به خون جوانان مردم دست بزنند. پتوهای پاره پاره را می شستم بعد دخترها می دوختند. وقتی هم می شستم یک چشمم اشک بود یک چشمم خون، که آیا صاحب این لباس الان زنده هست یا شهید شده. از آن طرف هم برادرم که کار شناسایی انجام می داد، شهدا و مجروحین را می آورد بیمارستان افشار و می آمد منزل ما با دستهای پر از خون بود. وقتی می پرسیدم: “کسی شهیدشده؟” می گفت: “نه؛ بچه ها زخمی شدند”. تا فرصت بیکاری پیدا می کردیم سریع می رفتیم بیمارستان که خون بدهیم. التماس می کردیم که خون بگیرند.

**********

بعد از سبزی ها و پتوها گفتند قند نیاز داریم. نیسانی بزرگ پر از قند آوردند. تمام فرش های اتاق را جمع کردیم. حجم زیادی قند دورتادور اتاق ریختیم و نشستیم شروع کردیم به شکستن؛ یکی با قندشکن یکی باچکش. تا ساعت ۲-۳ شب بسته بندی می کردیم. جلساتمان منزل خانم عصاره بود. به خانم عصاره گفتم: “می خواهم مقداری از وسایل و قندها را بیاورم. اجازه هست؟” گفت: “بیاور. هر چه هست بفرست خانم های جلسه اینجا جمع هستند.” خانم مهردادی یکی از خواهران جلسه قرآن بودند که  می آمدند وکمک می کردند.

یکی از مسائلی که خیلی برای خودم و دیگران عجیب بود و واقعاً آن را یکی از معجزات الهی می دانم این بود که علیرغم اینکه چشمانم نابینا بودند و همیشه حجم زیادی سبزی و قند را خرد می کردم و می شکستم، اما هیچ وقت یک خراش کوچک هم روی انگشتانم نمی افتاد. تا پایان جنگ علیرغم اینکه چشمانم نابینا بودند ولی کار می کردم. همیشه بعد از شکستن قندها، خاکِ قندها را می بردم در حیاط و حدود ۲۰ دَبه شیره درست می کردم. بچه های سپاه می بردند و شربت آماده می کردند؛ مقداری دیگر را هم مربا درست می کردم. هویج رنده می کردم و مربای هویج آماده می کردم. علیرغم اینکه تازه نابیناشده بودم و فرزندانم همه کوچک بودند و تمام این کارها را هم در منزل انجام می دادم، همیشه ظهر و موقع ناهار که همسرم به منزل می آمد، همه جا مرتب و سفره ی غذا هم آماده بود. هیچ وقت پیش نیامد که همسرم برسد و ناهارم آماده نباشد.

**********

سوادم قرآنی بود. از برکت همین کارها بود که توانستم زمانی که قند می شکستیم سوره نور را حفظ کنم. نابینا که شدم خیلی ناراحت بودم که دیگر نمی توانم قرآن بخوانم و از قرآن دور شده ام. اما به برکت همین کارها و خدمات توانستم حفظ قرآن را شروع کنم و الان هم ۱۱جزء حفظ شده ام. حتی زمان پاک کردن سبزی هم قرآن حفظ می کردم. کار حفظ و مسابقات قرآن هم از طرف بسیج بودند. جلسات قرآنمان که در منزل خانم عصاره برگزار می شدند هفتگی بودند و البته ماه مبارک رمضان روزانه می شدند. قندها را که می بردیم بعد از جلسه همه خواهران قند می شکستند  و بسته بندی می کردند. لباس، ترشی، خواروبار و… همه چیز در منزل خانم عصاره جمع آوری می شد.

**********

یکی دیگر از اتفاقاتی که باز هم به معجزه بودنش یقین دارم این بود که یک بار، حدود۵۰-۶۰ پتو آورده بودند، دخترم برای شستن کمک می کرد. تمام پتوها را شستیم. یک موکت بود که باید شسته می شد. زمانی که از زمین بلند کردم، دوباره زمین گذاشتم. به دخترم گفتم: “حس می کنم چیزی لابه لای این موکت باشد”. دوباره موکت را بلند کردم و لبه ی حوض گذاشتم؛ آرام آرام به داخل حوض فشار می دادم؛ به محض اینکه دخترم رسید کمک خواستم تا موکت را باز کنند. به محض اینکه موکت را باز کردیم عقربی بسیار بزرگ و سیاه در حال حرکت لا به لای موکت دیدیم. اشکهایم به پهنای صورت می باریدند که این چه جنگ الهی و این چه انقلاب الهیست که خداوند رحمان اینگونه یاری می کنند.

**********

برادرم کار شناسایی انجام می داد. گاهی از او می خواستم که از مسائل و اتفاقات معجزه گونه ی مناطق و عملیات ها برایم بگوید. یک بار که خیلی اصرارش کردم، قصه عملیات فتح المبین را اینگونه شرح داد: “برای عملیات فتح المبین که برای شناسایی رفته بودیم، موقع برگشت مسیر را گُم کردیم. چند قدمی رفتیم که تعدادی پرچم کوچک نصب شده در زمین دیدیم. همان را که پیش گرفتیم به مقر رسیدیم”. که البته یکبار نشسته بودم به رادیو گوش می دادم، خودم این اتفاق را از زبان حاج احمد سوداگر شنیدم که در فتح المبین معجزه ای که از امام زمان دیدیم همین بود؛ که قبل از ایشان برادرم برایم تعریف کرده بود.

**********

من از زمان جنگ با قرآن بودم. سخنرانی هم می کردم. الان هم اگر خدا قبول کند محرم و صفر و ایام فاطمیه منبر هم می روم. وقتی مسئولان بسیج می گفتند برو فلان شهرک سخنرانی، می رفتم، اینگونه نبود که بگویم آره یا نه! آن زمان فرزندانم همه قد و نیم قد بودند، اما با این حال هر موقع بسیج برنامه سخنرانی در روستاهای اطراف داشت بعنوان سخنران در برنامه ها حضور داشتم.

هرچه میگفتند، میگفتم چشم. یکبار خانم امجد آمد گفت: “یک حسینیه باید پیدا کنید؛ میخواهیم تعدادی چرخ خیاطی بگذاریم خواهران بیایند لباس درست کنند”. آن موقع شهید خوشروانی تازه شهید شده بودند و حسینیه ای نبش خیابان فردوسی به نام ایشان ساخته بودند. ماه رمضان بود. زبان روزه با وضعیتی که داشتم از دخترم راضیه کمک خواستم که منزلشان را پیدا کنیم و جهت استفاده از فضای حسینیه هماهنگی لازم را انجام بدهیم.

منزلشان جنب کلوپ بود. آن موقع تلفن خیلی نبود، این خانه و آن خانه را گشتیم تا اینکه گفتند خانه پدرش هست. رفتیم گفتیم: “فضای حسینیه را نیاز داریم”. گفتند: “برا چه کاری؟” گفتم: “میخواهیم ازطرف بسیج تعدادی چرخ خیاطی آنجا بگذاریم”. قبول کردند. خانم امجد که آمدند و حسینیه را دید گفت: “نه؛ فضا کم است”.

**********

علاوه بر کارهای خانه، اینگونه کارها را هم انجام می دادیم. هر وقت هم روزانه یا هفتگی شهید می آوردند؛ بایستی به شهیدآباد یا بهشت علی برای تشییع جنازه شهدا می رفتیم. جهت دیدار با مادران شهدا هم یا به خانه هایشان یا اینکه شهید آباد می رفتم.

وقتی می رفتم، بچه ها دستم را می گرفتند و کنارم بودند، بعضی ها که مرا می شناختند می گفتند: “خانم حسینی بخدا راضی نیستیم شما با این وضعیت بیایید”. وقتی اینگونه صحبت می کردند، می گفتم: “عزیزم مگر من برای دل تو می آیم؟ اول برای خدا و بعد دل خودم می آیم. مگر چون تو اینجا می نشینی، این مال تو تنهاست؟” زمانی که هنوز بینایی ام را داشتم وقتی نگاه به تابلو شهید می کردم، انگار با دو چشمش نگاهم می کرد. گفتم: “الان که دیگر نمی بینم؛ ولی نگاه کن ببین دو چشمش را می بینید؟ الان انگار  شهید نگاهم می کند. من بخاطر شهید می آیم وگرنه تو ناراحت نباش. من اگر نیایم در خانه افسرده میشوم”.   آنها می گفتند: “شما ما را دلداری می دهید”. لبخند می زدم و می گفتم: “مگر چه مشکلی دارم؟ چشم ندارم؛ اما الحمدالله خدا حسش را در تمام اعضای بدنم گذاشته. خدا را شکر می کنم.

**********

برای دیدار با خانواده شهدا و دلجویی از آنان همراه با بچه های بسیج می رفتیم. وقتی می گفتند امروز می خواهیم برویم خانه ی فلانی؛ همه با هم می رفتیم. الحمدالله تا الان هم هستیم. هنوز هم وقتی بچه های بسیج را می بینم، اگر همایشی باشد، مربوط به شهدا و یا یادواره شهدا باز هم می روم. بچه های بسیجی را که می بینم احساس خوشحالی می کنم.

**********

بسیج نوجوانان که پسرم علیرضا در آنجا فعالیت می کرد در خیابان نظامی بود. بعضی شب ها پیش می آمد که همان جا و داخل مسجد تا صبح فعالیت می کردند. ساعت ۱۲ شب  که میشد به پدرش می گفتم: “برو سری بزن به علیرضا، ببین کجا خوابیده و چکار می کنند؟” پدرش بلند میشد و می آمد مسجد امیرالمؤمنین. وقتی برمیگشت، گریه می کرد می گفت: “زهراخانم رفتم دیدم بچه ها مثل بَره ها همه روی قالی بدون پتو از خستگی خوابشان گرفته”. آن موقع بچه ها مثل الان لباس آنچنانی تنشان نبود؛ جنگ بود و سختی های خودش. اما بچه ها با همان ظاهر ساده و آراسته سرگرم و درگیر فعالیت های پشتیبانی به قدر توان و قدرتشان و شاید هم بیشتر بودند.

گاهی پیش می آمد علیرضا پسرم ساعت ۱۲ شب می گفت: “مامان بچه های بسیج گرسنه هستند و چیزی نیست بخورند”. حتی اگر نانِ خالی هم داشتیم می برد و می خوردند. یا اگر غذایی بود؛ گاهی اوقات هم چند تا تخم مرغ و نان می دادم دستش و می گفتم: “ببرید درست کنید بخورید”.

بعضی مواقع می آمد پیشم و می گفت: “مامان برایم پول جمع کن؛ میخواهیم با بچه ها فعالیت فرهنگی انجام بدهیم و هیچی هم پول نداریم”. واقعاً هم  نداشتند  و کسی هم  نبود کمکشان کند. هرکدام از دوستان را می دیدم می گفتیم. داخل جلسات قرآن خانم عصاره  هم این موضوع را مطرح کردم. یکبار خانم ارجمندی گفت: “خانم عصاره؛ میخواهم کسی برایم نماز دوازده امامی بخواند”. سریع به خانم ارجمندی نگاه کردم و گفتم: “امکان دارد من این نماز را برایتان بخوانم و پولش را به من بدهید؟” در نگاه اول خیلی تعجب کردند اما بعد پذیرفتند؛ برایشان توضیح دادم که برای کمک به فعالیت های فرهنگی بچه های بسیج نوجوانان است. با کمال میل ده هزار تومان داد. وقتی نمازها تمام شدند پولها را دست علیرضا پسرم دادم و گفتم برای  بسیج استفاده کنند.

**********

شب های موشک باران چون زیرزمین نداشتیم می رفتیم خانه خواهرم تا خطر برطرف شود. زمانهایی هم که مجبور می شدیم به اطراف دزفول برویم و تا زمانِ عادی شدن وضعیت چند روز بمانیم، همراه خودمان کاموا می بردیم تا برای رزمندگان در جبهه ها، کلاه و شال گردن ببافیم.

همه ی ما با همه این مشغله ها و سختی ها ذره ای ناشکر و گله مند  نبودیم و دلخوشی روزهای سختیمان گوش دادن به سخنرانی های امام خمینی از رادیو و تلویزیون بود که با جان دل مشتاق شنیدن سخنانشان بودیم.

وقتی خبر شهادت شهدای  مدافع حرم را می شنیدم، یاد دوران جنگ افتادم، اما شهدای مدافع سوز و درد غربتشان بیشتر است. گاهی که با مادر شهدای مدافع حرم صحبت می کنم متوجه خط فکر درست و بجای مادران شهدا می شوم و متوجه می شوم از دامن چنین مادری با چنین تفکری فرزندی به شهادت رسیده است.

و من الله التوفیق

لینک کوتاه: http://bidardez.ir/?p=2345

true
true
false
true
  1. مجتبی

    سلام
    مطلب خیلی عالی ای بود. امیدوارم اینگونه گفتگوها با خواهرانی که در مان جنگ و دوران انقلاب در دزفول زحمت کشیدند تداوم داشته باشه.

  2. مهدی

    باسلام و تشکر از دست اندرکاران این مصاحبه
    کاشکی چند تا عکس از این خانم عزیز و صبور و مقاوم منتشر می کردید هم از جوونی هایشان حین خدمات رسانی هم از الان
    باز هم تشکر
    از این گوهرها در دزفول فراوونه گوهرشناس و غواص میخاد تا استخراج کنه و تراش و جلا بده.

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد