بیدار دز، چشمان بیدار پایتخت مقاومت ایران اسلامی

جمعه / ۷ دی / ۱۴۰۳ Friday / 27 December / 2024
×
هزار تومن، پول بی زبان
زهرا آراسته‌نیا

هزار تومن، پول بی زبان

خدا دشمنان اسلام را از احمق ها قرار داده است/وقتی کسی از زیر رگبار آن کابل ها رد میشد اسمش را هم فراموش می کرد/زیر شکنجه ها بود که یاد اسرای کربلا برایمان جا افتاد که چطور بردنشان و... این کار از لحاظ اعتقادی برای ما خوب بود/برایم مهم نبود که نیروهای گردان یا لشکر خودم هستند یا لشکر دیگر؛ فقط مهم این بود که ایرانی هستند
شرح اسارت یک فرمانده / پذیرایی در موصل + تصاویر

گروه تاریخ شفاهی بیداردز بمناسبت ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز کشورمان گفتگوئی را با غلامعلی حداددزفولی فرمانده سرافراز گردان میثم انجام دادند. بخش دوم از این گفتگو را در ادامه مطالعه نمایید:

ما تجربه محاصره عملیات رمضان را داشتیم. من آرامش عجیبی داشتم. وقتی نیروها در منطقه فکه درگیر شدند، چندین لشکر وارد عمل شده بودند و چون منطقه باز بود نیروها قاطی شده بودند. قرار بود در این عملیات وارد دو مرحله شویم؛ یک مرحله به پل عزیره برسیم و مرحله بعد به العماره عراق. نیروهای ما به شکل عجیبی در منطقه قاطی شده بودند. از بالا بیسم ها دستور عقب نشینی دادند. نیروهایی که در شب درگیر شده بودند پیدا کردنشان مشکل بود؛ چون در درگیری با دشمن هرکدام به سمتی می رفتند؛ مگر اینکه به هرکدام برسی و بگویی برگرد عقب؛ آن هم به شرطی که موقعیت داشته باشد و آتش دشمن روی سرش نباشد.

من چهار بیسیمچی داشتم؛ برادر نادر عباسی[1]، برادر محمدرضا جوان[2]، برادر حمید گرانمایه[3] و برادر منصور کلانتر[4]. آن شب می توانستم به عقب برگردم، اما نگاه می کردم می دیدم که منطقه مملو از نیروها است. برای همین دیگر برایم مهم نبود که نیروهای گردان یا لشکر خودم هستند یا لشکر دیگر؛ فقط مهم این بود که ایرانی هستند. بعضی وقت ها جلویشان را می گرفتم؛ بعضی هاشان را می شناختم، می پرسیدم: “کجا داری میری؟!؟ نیروهات اینجان”. به حرکتش ادامه می داد و به عقب می رفت و می گفت: “من نیروهام رفتند.”  من هم 40 یا50 نفری جمع می کردم و یکی از بچه های اطلاعات عملیات را پیدا می کردم، می گفتم: “این نیروها را با خودت به عقب ببر.”

نزدیکی های صبح داشت هوا روشن می شد، یکی آمد و گفت: “برادر حداد! من اطلاعات عملیات تیپ هستم. بیا به عقب برویم. دیگر وقت نیست.” به او گفتم: “صبر کن!” حدود 65 یا70 نفر جمع کردیم، گفتم: “این ها را ببر و برو” و رفتند. هوا روشن شد. از قبل  عملیات فتح المبین کسانی که برای ماموریت از شهر های دیگر آمده بودند من را می شناختند، اما من همه آنها را نمی شناختم، برای همین هر کس که من را می شناخت دنبال من می آمد.

قرارگاه دشمن را هدف قرار داده بودم. تمام راه هایی که می خواستیم برگردیم، توسط دشمن بسته شده بودند و گفتیم ما می زنیم به قرارگاه دشمن که کنار جاده آسفالته چذابه بود، تا راهی باز شود و به عقب برگردیم.  آقای جوان گفت: “استاد! خوردم.”(تیر خورده بود) گفتم: “بیا ”. دوباره تیر خورد. این بیسیمچی اولی ما بود که افتاد. دومی آقای نادر عباسی بود که تیر به سرش اصابت کرد. این دومین بسیمچی ما. (بیسیمچی کسی بود که برای حرف ها وکارهای فرمانده سندیت دارد و لحظه ای از او جدا نمی شود، یعنی در کل عملیات چسبیده به فرماندهی بود.) سومین بیسیمچی آقای کلانتر هم تیر خوردند و حمیدگرانمایه هم تیر خورد و من تنها ماندم با کسانی که به دنبال من آمده بودند.

با آنها به طرف قرارگاه می رفتیم. پشت جاده آسفالته، تپه ای بود؛ زنده یاد عظیم استاد پیش من بود همنطور که نشسته بودیم و جلو قرارگاه را نگاه می کردیم، در حال صحبت کردن بودیم که در همان لحظه با گلوله مستقیم دشمن بین دو ابرویش، سرش به پایین رفت. چاره ای نداشتم. تک تیراندازِ دشمن یکی یکی بچه ها را میزد. من اسلحه کوتاه داشتم. به یکی از بچه ها (آقای امیر کرامت) گفتم اسلحه ات را به من بده. نگاهی به من کرد. گفتم: “میدونی من  فرمانده گردانم؟” گفت: “بله” و اسلحه اش را گرفتم که تک تیرانداز را بزنم تا بچه ها را نزند. هنوز صبح بود. همانطور که سینه خیز به جلو میرفتم، توپی شلیک شد و من بیهوش شدم.

با صدای تق و توقی که دور و برم می آمد به هوش آمدم. ساعت4 عصر بود. یک بار بلند شدم و افتادم؛ دوباره بلند شدم. موج انفجار بر سر و صورتم خورده بود. چند باری بلند شدم و دوباره بر زمین می افتادم. بعد از دقایقی متوجه شدم که در میان عراقی ها هستم. داشت غروب می شد. بهمن ماه بود. از هر طرف گروهی از عراقی ها می آمدند و تیر خلاص به اجسادی که بر زمین بودند می زدند، تا یقین حاصل کنند ک دیگر در شب برای قرارگاه فرماندهیشان خطری ندارد. تا من بلند می شدم آنها به عقب می رفتند و می گفتند: بنشین!! دوباره می گفتند: بلند شو!! چند باری این کار را انجام دادند.

تعدادی از آنها سودانی بودند؛ قد بلند و سیاه. تمام چیزهای ما را می بردند؛کالک، نقشه و هرچیزی داشتیم بردند. مثل اینکه به گنج رسیده باشند. پیراهن ما را در آوردند و به پایه برق کنار آسفالت فکه به طرف چذابه بستند. با فاصله سه چهار متری ما می ایستادند و شروع به شمردن می کردند؛ واحد!! اثنین!!…. گلنگدن می کشیدند. در همان لحظه از آن طرف قرارگاه، فرمانده شان بیرون آمد و به عربی به آنها گفت: :چی گرفتید؟” گفتند: “أسر، أسر” گفت: “بیاریدشان”

من را که تکی گرفته بودند، با خودشان می گفتند که این یک نیروی اطلاعاتی است. از آنجا ما را در تمام قرارگاه هایی که از آنجا تا العماره بود بردند و محاکمه کردند. یک جایی در شهرکی بنام الفاییه بردند. مترجم ایرانی داشتند؛ از عرب های همان منطقه بود. گفتند: “برای چه به اینجا آمدی؟” گفتم: “من آهنگر هستم. پدرم هم آهنگر است.(دروغ نگفتم من قبلا در مغازه آهنگری پدرم کار می کردم). رفته بودم مسجد تا نمازم را بخوانم پاسدار ها آمدند و همه ما را در اتوبوس گذاشتند، به یک بیابان آوردند و یک برانکارد به دست من و یک بنده خدای دیگر دادند که او کشته شد و من مجروح شدم.” مترجم گفت: “دروغ می گوید.” خلاصه خیلی اذیت شدیم. یکی می آمد میگفت: ” یا سیگارم را تأمین کن یا می گویم که تو فرمانده هستی.”

از آنجا که می گویند خدا دشمنان اسلام را از احمق ها قرار داده است؛ در عمل واقعا این احمق ها را به این شکل دیدیم. روزهای اول به شدت فشار می آوردند. اول ما را به بغداد بردند. حدود 500 نفر را در یک اتاقی که ظرفیتش 50 یا 60 نفر بود روی هم انداختند. تعدادی زخمی بودند و تعدادی قطع عضو شده بودند یا روده هایشان بیرون بود. احمقیشان این بود که به زور ما را می آوردند تا با رادیو مصاحبه کنیم و می گفتند: “خودت را معرفی کن که اسیر شدی”. این خوب بود، سندی در دست جمهوری اسلامی بود که بدانند ما آنجا هستیم و عراقی ها فکر می کردند این اسارت ایرانی ها برایشان افتخاری است که ایران فکر نکند اسیر نگرفته و دروغ می گوید. همه برای مصاحبه رفتیم. فقط اجازه می دادند که ناممان را بگوییم و بگوییم در عراق اسیر هستیم. همین! این برای بچه ها خوب بود.

حدود ساعت 6 صبح بود دو نفر از ما را در ماشین های دژهای ارتش قرار می دادند؛ یکی این طرف و یکی طرف دیگر ماشین و چهار تا عراقی هم در اطرافمان. خیابان های بغداد را با زنهای بی حجاب تزیین داده بودند و وقتی این زن های بی حجابِ بدکاره می خواستند از ما عکس بگیرند، سربازها موظف بودند تا سر اسرا را بلند کنند؛ یا با دمپایی می زدند یا سنگ پرت می کردند یا آب دهان پرتاب می کردند. از ساعت 6صبح تا 7 عصر این کا را می کردند. همان لحظه یاد اسرای کربلا برایمان جا افتاد که چطور بردنشان و… این کار از لحاظ اعتقادی برای ما خوب بود که هرچه به ما می گفتند همین ها بود.

فردایش ما را به طرف موصل بردند.غروب که رسیدیم درِ اردوگاهشان،حسابی از ما پذیرایی کردند(کنایه). قبل از اینکه وارد اردوگاه شویم یک دالان درازی بود که حدود 150 متر طول داشت. سربازها را به فاصله یک متر از هم در دو طرفش گذاشته بودند؛ به اندازه ای که محل عبور یک نفر فقط باشد. کابل هایشان هم دستشان بود. کابل ها را ضخیم درست کرده بودند و جا دستی برایش با تایپ(در قدیم دور دوچرخه می پیچیدند) درست کرده بودند. ماشین ها از دم در یک نفر را به داخل می فرستادند و دو تا در هم داشت تا صدای آن اسیر بیرون نیاید و بقیه صدایش را نشنوند. وقتی یک اسیر از وسط این دالان رد می شد با کابل به تمام بدنش و سر و صورتش ضربه می زدند. از دالان که رد می شد و به محوطه بعدی که می رسید؛ می نشست،بلافاصله همانجا یکی از بعثی ها از او میپرسید: “شِسمَک؟”(نامت چیست؟) وقتی کسی از زیر رگبار آن کابل ها رد می شد یقین داشته باشید که هیچکس حتی اسمش به ذهنش نمی رسید. آنقدر از نظر روحی روانی  کار کرده بودند که طرف نمی دانست اسمش چیست. آنها هم کتکش می زدند و می پرسیدند: “شسمک؟”

 

[1] بیسیمچی و آزاده. هم اکنون پزشک هستند و ساکن کانادا

[2] بیسیمچی  آزاده. هم اکنون ساکن دزفول

[3] نوجوان 16 ساله بیسیمچی و آزاده. اصالتا دزفولی. هم اکنون ساکن تهران

[4] نوجوان بیسیمچی و آزاده. بازنشسته سازمان برق کوی سوم شعبان. هم اکنون ساکن دزفول

 

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *