کم کم جمعیت می آمد...
از پیرزنی که با ویلچر آرام آرام خود را به سیل جمعیت می رساند، تا دختر بچه ای که با لباس محلی آمده بود برای سرافرازی کشورش قدمی بردارد. کمی آنطرف تر اما پیرمردی که بر چفیه دور گردنش عکس رهبرش نقش بسته بود، با زحمت زیاد واکرش را هل میداد تا از جمعیت عقب نماند.