Warning: Use of undefined constant ابزارک - assumed 'ابزارک' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home/bidard/domains/bidardez.ir/public_html/wp-content/themes/parsicloud.ir/sidbar/ads.php on line 21

Warning: Use of undefined constant ابزارک - assumed 'ابزارک' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home/bidard/domains/bidardez.ir/public_html/wp-content/themes/parsicloud.ir/sidbar/slider-small.php on line 11

Warning: Use of undefined constant ابزارک - assumed 'ابزارک' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home/bidard/domains/bidardez.ir/public_html/wp-content/themes/parsicloud.ir/sidbar/list.php on line 13

Warning: Use of undefined constant ابزارک - assumed 'ابزارک' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home/bidard/domains/bidardez.ir/public_html/wp-content/themes/parsicloud.ir/sidbar/tabe-small.php on line 10
بیدار دز 
×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

false
false
false

مشعل های قصر ، آرام و بی صدا زبانه می کشیدند . ماموران سیاه پوش دو به دو در جاهای خود ، مثل مجسمه ایستاده بودند. مامون روی تختش جابه جا شد و سرفه ای کرد . امام رضا (ع) نیز در کنار او بر تختی کوچک ، آرام نشسته بود . دور تا دور آن ها را هم میهمانان خلیفه فرا گرفته بودند . جلوی میهمانان سبد های بزرگی بود که از انگور، انار ، سیب و خرما پر بود.

چهره مامون شادمان بود . گویی در دلش می خندید و به خاطر ماجرایی شوق می کرد . کسی چیزی نمی گفت.

مامون زیر چشمی نگاهی به حمید بن مهران انداخت . ابن مهران به خود آمد . فهمید که وقت اجرای نقشه فرا رسیده . برخاست . نگاهی به این سو و آن سو انداخت . در چشم هایش آتشی از حسادت شعله ور بود. اون نگاهی خالی از احترام به امام رضا (ع) کرد . بعد جلوی حضرت رفت و بی آنکه احترام بگذارد ، گفت : ای پسر موسی ، عجیب است! حالا دیگر مراعات مردم را نمی کنی و هر چه درخیالت می بافی به آنان تحمیل می کنی؟!

میهمانان در گوش هم پچ پچ کردند و با تعجب خیره شدند به ابن مهران که یکی از بزرگان دربار مامون عباسی بود . مامون هم خودش را به نادانی زد و چیزی نگفت . یعنی این که حرف او را نفهمیده .

ابن مهران ادامه داد : عجیب است پسر موسی ، خداوند بزرگ بر بندگانش باران بیشماری ارزانی می دارد و آن وقت تو آن را به نماز و دعای خودت ربط می دهی و بارش آن را به خاطر شکوه و عظمت خاندانت در نزد خداوند می پنداری ؟! آیا خودت را مثل ابراهیم (ع) می دانی که پرندگان را به اجازه ی خداوند زنده می کرد!

سکوت ، لب های حاضران قصر مامون را به هم دوخت . امام رضا (ع) باز هم ساکت ماندند و به او پاسخی نداند.

ابن مهران این بار صدایش را بلند تر کرد و جلوی خلیفه خم و راست شد و گفت : با اجازه ی خلیفه ی بزرگ خدا، می خواهم چیزی بگویم . مامون سر تکان داد.

ابن مهران برگشت طرف امام رضا (ع) و با تمسخر و طعنه گفت : اگر راست می گویی به این دو شیری که بر جایگاه مامون عباسی نقاشی شده اند ، فرمان بده تا زنده شوند و به من حمله کنند . به یقین این کار می شود معجزه ی تو ، نه آن بارانی که خداوند به وسیله ابر ها فرو فرستاد.

امام رضا (ع) بی آن که معطل شود ، برخاست. نگاه ها با تعجب به طرف او برگشت . مامون نیز با چشم هایی گشاد شده به حضرت خیره شد . ابن مهران که بی خیال بود ، قدمی عقب نگذاشت و از جایش تکان نخورد.

امام رضا (ع) با ناراحتی رو به شیرهای نقاشی شده فریاد زدند : ای شیرها ، این انسان پلید را بگیرید. ابن مهران که با غرور پلک هایش را بسته بود ، قهقهه ی موذیانه ای زد . ناگهان اتفاقی عجیب ، میهمانان را از روی تخت های خود بلند کرد .

دو شیر بزرگ ، غرش کنان از جایگاه بیرون آمدند . میهمانان از ترس پشت ستون های قصر رفتند. ابن مهران تا آن ها را دید ، بدنش لرزید . شیرها جلو رفتند . حالا رنگ به چهره ی ابن مهران نمانده بود. مامون نیز که بر سریر خود فرو رفته بود ، با حیرت چشم از شیر ها گرفت.

امام رضا (ع) آرام بود. شیرها با جستی بلند ، سینه ی ابن مهران را دریدند و خیلی زود او را با چند بار باز و بسته کردن دهان خود بلعیدند.

صدای جیغ و داد میهمان ها و مامورانی که از در های ورودی قصر می گریختند ، بلند شد .

مامون عرق ریزان به دسته ی تختش چسبیده بود که یکی از شیرها به طرفش رفت . شیر دیگر نگاهی به امام رضا (ع) انداخت . او منتظر بود تا امام فرمان حمله به مامون را نیز به آنها بدهند.

مامون با دیدن شیر ، بی درنگ تکان خورد و لرزید و از هوش رفت . امام رضا (ع) رو به شیر ها گفت : بس است دیگر … بس است….. به جای خود برگردید.

شیرها به جایگاه خود باز گشتند و به همان شکل قبلی در آمدند. خیلی زود حکیم از راه رسید در کنار وزیر و چند مامون ، خلیفه را به هوش آورد . مامون که رویی زرد و غم آلود داشت ، آماده شد تا به قصر اندرونی برود .

امام ضا (ع) نیز عبایش را بر شانه انداخت و تا آمد از قصر خارج شود ، صدای ماون به گوشش خورد :

– حمد می گوییم خدایی را که ما را از شر حمید بن مهران رها کرد. ای پسر رسول خدا ، این کار بزرگ از اختیارات جد تو پیامبر اکرم (ص) و خود شماست… درود بر شما!

لحظاتی بعد مامون با قامتی خمیده و لرزان به اندرونی رفت.

لینک کوتاه: http://bidardez.ir/?p=2009

true
true
false
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد