×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

false
false
false

به گزارش تارنمای خبری تحلیلی بیدار دز؛ در هجدهمین روز از ایام ماه مبارک رمضان، واحد خواهران گروه خبری بیدار دز به همراه همسر جانباز شهید حاج محمد رضا خواجه زاده افطار را میهمان این شهید بزرگوار در قطعه گلزار شهدای بهشت علی بودند. متن گفتگوی این دیدار به شرح زیر می باشد:

ازدواج و زندگی مشترک:

۱۵ سالش بود که به جبهه رفت. بعد از جنگ اقدام به ادامه تحصیل کرد. ابتدا کارشناسی الهیات دانشگاه پیام نور دزفول خواند و بعد از آن با تغییر رشته و ادامه تحصیل در رشته حقـوق توانست کارشناسی ارشد و دکترای خود را در این رشته اخذ کند. کارمند دادگســتری هم بود.

آشنایی قبلی با همسرم نداشتم. غریبه بود و از طریق دوستان معرفی شد. بعد هم طبق رسم و رسومات مراسم ازدواجمان – سال ۱۳۷۶ – انجام شد.

ملاک هایم برای ازدواج ایمان داشتن، با خدا بودن، پاک و اهل حلال و حرام بودن بود. معتقد بودم اگر انسانِ با خدایی باشد مشکلات مادی آنقدر اهمیت ندارند و حل میشوند. زمان ما به این صورت مشکلات کار و اینها نبود؛ من هم در فکر شغل آزاد و دولتی نبودم.

وقتی از من خواستگاری کرد جانباز بود ولی هنوز خیلی مشکلات و بیماری اش زیاد نشده بود. من هم مخالفتی با این موضوع – جانباز بودن همسرم – نداشتم. خودش هم هیچوقت با وجود اینکه در دو دوره – یکبار در سال۶۴  کردستان و دیگر بار در سال۶۶ در عملیات و الفجر۱۰  مریوان- شیمیایی شده بود؛ اقدامی برای گرفتن کارت جانبازی و کارهای اداریش نکرد.

حاصل زندگی مشترکمان دو فرزند – یک پسر ۱۹ساله و یک دختر۱۰ سال – هست.

زندگی با یک جانباز شیمیایی برایم خیلی سخت نبود؛ چون انسان اگر هدف برایش مشخص باشد سختی دیگر بی اثر است. بالاخره براثر این جراحت ها مشکلات خودش را داشت؛ اما من پذیرفتم. زمانی که تازه عقد کرده بودیم از ایشان پرسیدم: ” چرا انقدر سرفه میکنی؟” ، میگفت: “رفتم دکتر؛ فکر میکنم حساسیت باشد”.

از ایشان می خواستم پیگیری کند؛ می گفتم: “سرفه هایت معمولی نیست؛ باید مجدد به دکتر مراجعه کنی.” خودش هم مطلع نبود که در بنیادِ جانبازان پرونده دارد. مسئولین هم بعد شهادتش از روی عکس متوجه شدن که ایشان آقای خواجه زاده هستند؛ چون هیچوقت پایش را در بنیاد جانبازان نگذاشته بود.

خودش بی خبر بود. می گفتیم: “رفتیم تحقیق کردیم؛ تو جانباز هستی”. میگفت: “من چیزی به عنوان جانبازی ندارم. دو دفعه شیمیایی و چندبار زخمی شدم. اما پیگیر کارهای جانبازی نشدم.”

بعد از این صحبتها خندید و به ما گفت: ” عجب! رفتید پیگیر شدید؟ “. گفتم: “امکان ندارد! شما با توجه به اینکه در جبهه مریوان کردستان بودید و مشکلی نداشته باشید.”

بعد از آنکه خدا فرزند اول را بهمان داد؛ بیماریش پیشرفت کرد و بردیمش تهران. دکتر گفت: ” ایشان شیمیایی هست و ریه هایش خیلی وضعیت خوبی ندارند. چرا تا الان اقدام نکردین؟”  به دکتر میگفت: ” فکرش را نمی کردم تا این حد شیمیایی شده باشم.”

در واقع ما سالِ ۸۰ ، یعنی شانزده سال بعد از مجروحیتش پیگیر وضعیت شیمیاییِ ایشان شدیم.

آن زمان هم با اصرار من بود که پیگیری کرد و به بنیاد رفتیم. میگفت: “من توقعی ندارم کسی کمکم کند. من بخاطر رضای خدا رفتم و جنگیدم.”

هیچوقت هم از لحاظ مالی برای درمانش از بنیاد کمک نگرفت. حتی یک کپسول اکسیژن هم نگرفت و نخواست که کمک بگیرد از جایی.

براثر بیماری و جراحت حاصل از جنگ سال ۱۳۹۴ سکته مغزی کرد. بیماری دیابت گرفت. ناراحتی قلبی گرفت و وقتی پیگیری می کردیم، پزشکان می گفتند: “همه این مشکلات بر اثر شیمیایی ریه برایش بوجود آمده”.

بخاطر مشکلات ریوی کلیه هایش را از دست داد و در آخر هم ۷۲ روز در بیمارستان قدس اراک بستری بود و متاسفانه در همان جا به شهادت رسید.

در طول ۲۰ سال زندگی مشترکمان تلخ ترین خاطره ام با همسرم ایـن بود که وقتی بر اثر حملات شیمیایی اذیـت میشد، نفس کشیدن برایش سخت میشد و من آن موقع می مُردم و زنده می شدم.

هفته ای یکبار یا دو هفته ایی یکبار ممکن بود هر روز اکسیژن استفاده کند چون واقعا نفس کشیدن برایش روز به روز سخت تر میشد و حالش بدتر میشد. گرد و خاک و هوای آلوده خوزستان هم برایش ضرر داشت. دکتر میگفت باید جایی دیگری که از نظر آب و هوا مناسب باشد زندگی کنید، اما به دلیل مشکلات کاری و خانوادگی در دزفول ماندیم.

شیرین ترین خاطره ام همین بود که می دیدم در کنارم هست و حالش خوب است. با اینکه خیلی درد و رنج میکشید، اما وقتی ما را می دید میگفت: “من حالم خوب است”. روحیه ی صبوری و مقاومت و استواری اش خیلی قابل توجه بود و همیشه افتخار میکردم به انتخابم که چنین همسری دارم.

الان اگر بخواهم برگردم به بیست سال قبـل، قطعا باز هم ایشان را به عنوان همسر و همسفر زندگی ام انتخاب خواهم کرد.

یکی از بارزترین ویژگیهایش این بود که بسیار انسان مهربان و رئوفی بود؛ حتی  نسبت به غریبه ها. احساس مسئولـیت خیلی شدید داشت. در محل کار یا در بین اقوام اگر متوجه میشد کسی گرفتاری ای دارد، با نهایتِ توان تلاش خود را برای رفع گرفتاری اش انجام می داد. خیلی هم اهل حلال و حرام بود در زندگی.

الحمدالله در زندگیمان مشکل مالی نداشتیم. همسرم هم استاد دانشگاه بود و هم مدیر عتبات. کربلا و سوریه می رفت. – البته هزینه آنچنانی هم بابت اینکار دریافت نمیکرد، اما چون عاشق اینکار و این راه بود، می رفت.-

عاشق امام حسین (ع)و اهل بیت (ع) بود. با وجود آن همه دردی که می کشید و مشکلات تنفسی ای که داشت و با آن آب و هوای عراق که باز هم هوای آلوده ای بود؛ عاشقانه و با شوق میرفت. زائرانی که همراهش می رفتند شاهدین خوبین از عشق او در این راه هستند. میگفتم: “در خانه باشی، نفس کم می آوری؛ برای راه رفتن آنجا چطور تحمل میکنی؟!” میگفت : ” امام حسین توانی به من می دهد که اصلا خودم هم باور نمیشود.

یکبار حین راه رفتن در این مسیر سکته کرد. دست و پایش تنها مشکل پیدا کردند و تا آخر عمرش هم پایش لنگ ماند. دو سال بود پایش می لنگید. از شوق و اشتیاق به کربلا با آن پایِ لنگ جوری در سفرهای زیارتی می دوید که آدم سالم نمیتوانست این کار را انجام دهد.

با خیلی از دوستان و همرزمانش ارتباط خانوادگی داشتیم و این دیدار ها در روحیه اش خیلی مؤثر بود. روزهایی که دوستانش را ملاقات میکرد میگفت متوجه گذر زمان نشده ام. گاهی هم که در گردهمایی ها و جلسات گردان عمار شرکت میکردند، آنجا همدیگر را می دیدند.

چند سالی بود بخاطر مشکل دیابت نمیتوانست روزه بگیرد، اما همراه ما برای سحری بیدار میشد و سر سفره می نشست. از سال قبل هم که دخترمان به سن تکلیف رسید، با دخترش بیدار میشد و سحری میخورد و با هم افطار میکردند. هرروز که دخترمان روزه میگرفت، میگفتش: “یک جایزه پیش من داری.” با وجود اینکه دخترمان اواخر ماه مبارک به سن تکلیف رسید، اما تمام ماه رمضان را روزه گفت.

آنقدر ارتباط پدر و فرزندیشان با هم خوب بود که هیچ کلمه محبت آمیزی نمیتواند آن را توصیف کند. وقتی یکی از بچه ها کار اشتباهی انجام میداد، برایش توضیح می داد که رفتار صحیح چه بوده است، کار درست چه بوده؛ و به این شکل آنها را متوجه خطایشان میکرد.

عاشق دخترش بود و عشقِ پدر و دختریشان در بین دوستان و فامیل زبان زد بود.

وقتی میگفتم: ” به پسرمان بگو دوستت دارم”.  میگفت: “خودش مرد شده. درک میکند و متوجه علاقه و دوست داشتنم میشود.”

به تقلید از پیامبر که عاشقانه به حضرت زهرا (س) محبت میکردند؛ همیشه دخترمان را روی پایش می گذاشت و محبتش میکرد. منتظر بود تا لب تر کند و چیزی بخواد، فوراً هر زمانی که بود برایش آماده میکرد.

همیشه سفارش به رعایت حجاب  میکرد و میگفت: “سعی کن صدایت را نامحرم نشنود؛ زیاد با مرد صحبت نکن و موقع صحبت با نامحرم و مرد غریبه صدایتان را نازک نکنید.

برای احیای شبهای قدر بعضی مواقع می گفت با هم دیگه بشینیم پای تلوزیون.

به گفته ی خودش، خانواده اش و دوستانش، زمانی که مجرد بود اصلا خانه نمی نشست. میگفتند اصلا در خانه نمی بینیمش. مسئول فرهنگی بسیج نوجوانان بود و خانه اش بسیج نوجوانان بود. مادرش میگفت گاهی پیش می آمد که یکی دوماه نمی دیدمش. وقتی که ما خواب بودیم می آمد، دوش می گرفت و لباسش را عوض می کرد و می رفت.

دوران عقد هم بعد از کارش، سری به خانه میزد و دوباره میرفت کانون بسیج نوجوانان. یکبار پرسیدم: “میخواهی در زندگی هم اینطوری باشی؟ شب بروی بسیج؟ من تنها! این چه نوع ازدواجیه و…!” می گفت: “نه! خوب میشم. فعلا بسیج را داریم.”

اما بعد از ازدواج، نه! خدایی اش هیچی برایمان کم نگذاشت. خیلی از کارهایش را ما بعد از شهادتش فهمیدیم. می آمدند درب منزل و می گفتند: “ما مدتی است آقای خواجه زاده را ندیده ایم!؟ نمی دانستند که شهید شده؛ وقتی پرده های سیاه را دیدند نشستند جلوی درِ خانه و گریه می کردند.

 

بیماری و دوره ی درمان (اراک-۷۲ روز)

اوایل دیماه سال قبل بود که تقریبا دو هفته کامل بخاطر اینکه نمی توانست نفس بکشد، خواب نداشت. هر چه اصرار کردیم برای مراجعه به پزشکِ تهران، قبول نمی کرد. توان رفتن هم را نداشت. گفتیم با هواپیما؛ باز هم قبول نمی کرد و می گفت: “نه! بگذارید همین جا  بمانم. دیگر آخر عمرم هست.”

سه سال پیش، قبل از اینکه سکته کند، میگفت: “من ۳سال بیشتر زنده نیستم؛ اما نمیدانم چطور به چه شکل.” دانشجویانش می گفتند: “دو سال است که استاد بعد از سکته مغزی، مدام عکس پروفایلاتون دوستای شهیدتون هستن؛ فقط می نویسید به یاد کی؟ بیاد کدوم رفیق.” رفته بودند پیش اساتید دیگر و شکایت هم کرده بودند که چرا استاد خواجه زاده مدام حرف از رفتن میزند و عکسهای رفقای شهیدشان را برای پروفایلشان انتخاب میکنند.

همیشه میگفت: ” مرگ ترس نداره؛ اگر آدم بدونه اون دنیا چقدر براش آسایش هست راحت دل میکنه و میره.”

آن یک هفته ای که بخاطر مشکلات تنفسی نمیتوانست راحت بخوابد، هر دارو و اسپره جدیدی که در خانه داشت یا دکتر برایش تجویز میکرد مصرف می کرد تا بهتر شود و بهتر شد تا حدودی، اما باز هم نمیتوانست و توان زیاد راه رفتن را نداشت.

بخاطر آثار شیمیایی ها، کلیه هایش بدجوری اذیتش می کردند. با شیمیایی شدنش، دست؛ صورت؛ شکم؛ پاها؛ همه اینها درگیر شدند و تاثیر عجیبی روی بدنش گذاشت. دکترش میگفت: “خیلی مقاوم بوده که توانسته سی سال دوام بیاورد و تحمل کند.”

همیشه تنها می رفت دکتر. یکی دو دفعه با اصرار زیاد؛ اجازه داد من همراهش بروم. دکترش را که دیدم، از ایشان خواستم که برایم توضیح بدهند وضعیت ریه های شوهرم چطور است؟!

عکس اسکن ریه هایش را که نشانم داد، گفت: “شبیه آبکش شدن. هر دو ریه اش آسیب دیده. به مرور زمان و در عرض دو یا سه ماه آب توی ریه­ هایش جمع میشود و بلافاصله عفونت می کند. اگر این آب از ریه ها خارج نشود دیگر توان نفس کشیدن هم ندارد.

وقتی دیدیم که قبول نمی کند برای درمان به تهران برود، ما هم تصمیم گرفتیم خانوادگی یک سفر کوتاه چند روزه برویم و از این طریق به تهران برویم.

چند ساعت بعد از حرکتمان که به اراک رسیدیم. شب بود و گفتیم آنجا اسراحت کنیم. متوجه شدم که خیلی بیقرار است. صدایم زد و گفت: “خانم بیا! خیلی سرم درد میکنه.” من هم چون همیشه دستگاه فشارسنج همراهم بود؛ فوراً فشارش را گرفتم. فشارش روی ۱۰ بود!! تعجب کردم؛ چون فشار معمولی اش همیشه روی ۱۵ بود. الان فشارش پایین بود. گفتم: “اجازه بدین بریم دکتر.”

گفت: “استراحت کنم خوب میشم.” برایش رختخواب گذاشتم که استراحت کند. دیدم آرام و قرار ندارد و لحظه به لحظه دردش بیشتر می شود. رساندیمش درمانگاه اراک. گفتیم که جانباز هست. بعد از گرفتن نوار قلب، گفتند مشکوک به سکته قلبی است.

در طول مسیر که می بردیمش بیمارستان، حالش مدام بدتر میشد. آن لحظه من هم دیگر روحیه ام را از دست داده بودم و گریه میکردم؛ برادرم می گفت: “جلوش حرفی نزنید تا برسونیمش درمانگاه.”

گفته بودند ببرید بیمارستان امیرالمومنین اراک بستری اش کنید. رفتیم آنجا و تمام آزمایشات، سی تی اسکن،  عکس ریه و نوار قلب را برایش انجام دادند.

پرسنل بیمارستان متوجه شدند که جانباز است، برایش سنگ تمام گذاشتند و خیلی رسیدگی  می کردند. جواب آزمایشات را که گرفتیم، گفتند: “سکته قلبی کردند و باید بستری شود.” فقط می گفتمشان که همسرم شیمیایی هست و هر دارویی نمیشود استفاده کنید. قبول کردند بمانم بالای سرش. ۴روز تمام بالای سرش بودم.

آنژیوگرافی قلب برایش انجام دادند. می گفتند: “سه تا از رگ های اصلی قلبش گرفته شده و باید مستقیماً زیر نظر دکتر فوق تخصص قلب باشد. یک دکتر فوق تخصص در همان بیمارستان امیر المومنین گفت: “وضعیت ایشان خیلی خطرناک است؛ از طرفی هم شیمیایی هستند و ریسک است که بخواهیم عمل قلبی برایش انجام بدیم.

از طریق یکی از دوستانمان در اراک، یکی از بهترین پزشکان فوق تخصص به ما معرفی شد؛ رفتیم سراغ دکتر و آزمایشاتش را هم نشانش دادیم. گفت: “بیارید من استند – فنر- میزنم. چون با توجه به مشکلات ریویِ ایشون قادر به انجام عمل باز نیستند.”

انتقالش دادیم بیمارستان قدس اراک و بستری شدند.آن روز صبح که دکتر درمان را شروع کردند، درجه تنفسش روی ۸۰ بود-پایین بود-. به دکترش گفتم که مشکل ریه دارد. گفت: “بله! اما نمیدانم چرا درجه تنفسش پایین آمده.”

بالای سرش بودم که حالش یکدفعه بد شد. تنفسش قطع شد. به من گفتند از اتاق بیرون بروم؛ با اینکه داشت روی تخت بال بال میزد، اما با اشاره گفت که نفرستیدش بیرون. پرستارها هم گفتند که بالای سرش بمانم. ماندم بالای سرش. با اینکه خیلی دقایق سختی برایم بود. اینکه کسی را ببینی رو تخت که در حال جان دادن اس و نتوانی کاری برایش انجام بدهی.

هر طور شد تنفسش را برگرداندند. به من هم گفتند: “بمونید کنارش؛ چون وقتی میرید بیرون حالشون بد میشه؛ انگار انرژی خاصی بهشون میدین.”

گفتند: “اینجا تخت اضافه نداره”. گفتم: “من روی همین صندلی مینشینم. شما فقط اجازه بدین بمونم پیشش.” در آن وضعیت هیچ همراهی اجازه نداشت کنار بیمارش بماند. اما دکترش هماهنگ کردند و اجازه دادند که من بمانم آنجا.

دکتر رفت و به پرستارها سپرد اگر حالش بد شد بفرستید ICU.

خوابش گرفت. بعد از دو سه ساعت که بیدار شد – دکترش از قبل کار با مانیتور و درجه فشار، تنفس، … را به من گفته بود که اگر باز هم درجه تنفسش پایین بود به پرستارها اطلاع بدهم – دیدم باز درجه تنفس روی ۸۰ آمده و شروع کرد به دست و پا زدن.

انتقالش دادند ICU . ۷۲ روز بستری بود. دیدند که نمیتواند با ماسک معمولی نفس بکشد؛ تنفس دهان به دهان دادند. دستگاه دیگری هم بالای سرش بود که وقتی بوق میزد انگار آب سردی بر سرم می ریختند.

گفتم: “اکسیژنش تموم شده؛ الان نفس کم میاره.” چون یک ثانیه هم نمیتوانست بدون کپسول نفس بکشد. همیشه دو سه کپسول اکسیژن بالای سرش بود که سریع برایش عوض می کردند.

خیلی زجر کشید. تمام این ۳۰ سال برایش پر از رنج و زجر بود اما به اندازه این ۷۲ روز آخر نبود.دیگر وقتی میگفتیمش: “خوب میشوی.” میگفت: ” نه! ”

در طول مدت این۷۲ روز که بستری بود، دخترمان جلوی پنجره ICU منتظرش بود. یعنی در تمام این مدت، مواقعی که بیهوش بود وقتی که چشمایش را که باز میکرد نگاهش که به پنجره می افتاد و دخترمان را می دید، به پرستارش میگفت: “دخترم را بیارید پیـشم.” پرستارها در طول این مدت از اخلاق،رفتار و برخورد ایشان خیلی تعریف میکردند. این مدتی که بستری بود، مدام مورفین به ایشان تزریق می کردند و از طریق دستگاه – ساکشن – تغذیه می شد.

خیلی چیزها را فراموش می کرد؛ تنها چیزهایی که فراموش نکرد فرزندانمان بود و آخرین بار که مجروح شد. وقتی بهوش می آمد، میپرسید: “اینجا کجاست؟ برای چی اینجا هستم؟” می گفتم: “بخاطر مشکل ریه هایت اینجا هستی. میدانی که مشکلت چیست؟” میگفت: “آره شیمیایی شدم.”

میگفتم: “برای عید بچه ها را میخوایم ببریم برف بازی.” بچه ها که می آمدند بالای سرش؛ میگفتند: “بابا! امسال درخت ها زودتر شکوفه کردن؛ پاشو بیا ماشینت رو تمیز کردیم؛ تخت خوابت رو آماده کردیم.”

من تمام این روزها شبانه روز بیمارستان بودم و در طی مدت بستری شدنش هم در اراک خانه گرفتیم. گاهی برادرم گاهی هم پسرم کنارم بودند و گاهی اوقات هم خانواده خودش می آمدن بیمارستان.

طی این مدت چون دستگاه بهش وصل بود و فشار به حنجره اش می آمد، لب خوانی میکردیم. پرستارها  می گفتند: “خیلی جانباز شیمیایی اومدن اینجا، بستری شدن و رفتن؛ اما شخصیت آقای خواجه زاده جوریه که عجیب بهشون وابستگی پیدا کردیم.” وقتی می آمدند بالای سرش اینطور صداش می کردند: ” حاج مَمَّد بلند شو ببینیم “.

موقعی که بالای سرش بودم در بدترین شرایط که یکبار یک هفته مدام مورفین تزریق میکردند و اجازه نمی دادند که بیدار شود؛ یکی از پرستارها آمد گفت: “خانم خواجه زاده! توی گوشش بگو یکدفعه زیر این همه فشار و زجرِ جسمی و روحی پشیمون نشن و نیتشون برنگرده بخاطر اینکه روزی رفتن جبهه و برای ما جنگیدن.”

من هم گفتم: “اتفاقا هر وقت اذیت میشد من بهش میگم: “حالا کی قدر دان شماست!؟ با این شرایط و مجروحیتی که براتون پیش اومده؛ ببینید چطور دارن جوابتون رو میدن! بعضیا حجاب رعایت نمی کنند و….” میگفت: “ما برای خدا رفتیم، برا ناموسمون رفتم حالا اونا خودشون نخوان گناهش گردن خودشونه.” وقتی هم می گفتم: “پشیمون نیستی؟؟ میگفت: “هرگز پشیمون نخواهم شد.”

۱۵ سالش بوده که رفته جبهه. عکسی که از آن زمان داریم، خودش هم قدِ تفنگی است که دستش بوده.

موقعی که به اصرار پرستار رفتم در گوشش گفتم: “اینجوری میگن حاجی” نمیدانم با چه توان و قدرتی چشمهایش را باز کرد و سرش را تکان داد و گفت: “نه!”

همیشه مایه ی افتخارم بود. اما آن لحظه قابل توصیف نبود؛ خیلی برایم لحظه ی پر افتخار و پر غروری بود.

همیشه میگفتمش: ” اول خدا بعد هم شما !! “. خونواده هایمان همیشه می گفتند: ” دلبستگیِ عجیب و شدیدی به حاجی داری.”

در بیمارستان که کنارش بودم مدام برایش دعا و قرآن می خواندم و دستم را می کشیدم روی سر و سینه اش. با اینکه موفین به ایشان تزریق می شد، اما گاهی با نوازش دستای من چشمانش رو باز می کرد. دلبستگی و وابستگیه عجیبی به هم داشتیم. دیده اید می گویند: فلانی عاشقِ کسی شده؟؟ خونواده ی من می گفتند: “شما دیوانه وار عاشق حاجی هستید.” حتی من به تنهایی خانه پدرم نمیرفتم؛ می گفتم: “اگر همراهم میایی منم میرم وگرنه نمیرم.”

همیشه به من می گفتند: “صبور باشید و توکل به خدا کنید.” خودش هم خیلی انسان توداری بود و خیلی هم اهل نصیحت کردن نبود. گاهی سفارش میکرد و میگفت : “بعد من دوست دارم همونجوری زندگی کنید که الان با من زندگی می کنید.”

روزهای آخر، قبل از اینکه به اراک  برویم گفت: “حالا فهمیدم که تو صبورتر از من هستی”، گفتم: “برای چی؟؟” گفت: “با بیماری خیلی خوب دست و پنجه نرم می کنی و اونا رو شکست میدی؛ اما حالا من دیگه کم آوردم”

گفتم: “شما دیگه بعد از سی سال توان از دست دادی.”

هیچوقت حاضر نبود خودش رو بشکند. تا آخرین لحظه عمرم به همسرم افتخار میکنم.

پرستارها میگفتند: “بچه ها رو بیارید که ببیند. با دیدنشان خیلی روحیه اش شاداب تر می شود.” در بخشی که ملاقات ممنوع بود ما هرروز، روزی نیم ساعت ملاقات می رفتیم.

پرسنل آنجا خیلی با ما همکاری کردند. بخش ICU که نه ملاقات داشت و نه همراه بیمار راه میدادند، اما من روزی ۵-۶ بار میرفتم بالای سرش. وقتی میرفتم، با لب خوانی می گفت: “یکم بهم آب یا آبمیوه بده”؛ پرستارها میگفتند: “ما همین الان بهش گفتیم حاجی آب نمیخوای؟ گفته نه.”

حتی یکبار پرستار خواست دارو بدهد، قبول نمی کرد؛ می گفت خودم باید بهش بدهم. دهنش را قفل می کرد اجازه نمیداد. میگفت: “یا بدین خانمم بهم بده یا نمیخورم از دست شما.”

پرستارها می گفتند: “خیلی عجیب است. رابطه ی پر از محبت و علاقه ای دارید.” دکترش میگفت: “این رابطه عاشقانتون خیلی عجیبه؛ با عشق ازدواج کردین؟” گفتم: “نه والله!  خیلی معمولی بوده ازدواجمون.”

روی صندلی رو به رو در ICU که نشسته بودم، دکتر به من می گفت: “خانم خواجه زاده! دیگه این صندلی رو باید بزنن به نام شما “؛ پرستارها هم می گفتند: “روزی نبوده که این صندلی خالی باشه و خانم خواجه زاده منتظر نمونده باشه جلوی در.”

گفتم: “فعلا زندگیم اینجاست و نمیتونم برم خونه. تحمل ندارم.” اصلا دلم راضی نمیشد تنهایش بگذارم.

مردهایِ واقعا بی ادعا، گمنام و غریبی بودند که توقعی نداشتند از دیگران. خدا کند که همه ما را شفاعت کنند. با اینکه سه ماه از رفتنش می گذرد، هر جاکه کمکی از او خواسته ام، آمده و کمکم کرده.

من همیشه رو وضعیتم در وصف ایشان مینویسم: تک بودی، هستی و خواهی ماند

بخشی از خاطرات آقای سخاوتی، همرزم شهید خواجه زاده. و به نقل از همسر شهید مانند برادر بودند برای شهید خواجه زاده:

من و محمد از تیرماه سال ۶۴ اولین بار در منطقه (جبهه) قبل از عملیات ولفجر ۸ با هم آشنا شدیم. من سال قبل از آن برای عملیات بدر به جبهه رفته بودم اما محمد دفعه اولش بود که به جبهه می آمد.

آشنایی قبلی نداشتیم اما محمد یک ویژگی خاصی داشت که من خیلی راغب شدم که با او آشنا شوم. با دیدنش آدم یک حس دیگری داشت. کسی که می دیدش دوست داشت با او ارتباط داشته باشد، اصطلاحاً برادری و دوستی داشته باشند با هم.

محمد در کارهای تبلیغاتی بسیار کار بلد بود.ابتدای آشنایی ما هم زمانی بود که مشغول کار تبلیغات گردان بود. بخاطر اینکه تجربه فعالیت در بسیج نوجوانان را داشت و مسئول تبلیغات آنجا بود، در جبهه هم در چادر تبلیغات گردان – مسجد گردان – فعالیتهای تبلیغاتی انجام می داد.

کارهایی مثل پخش اذان صبح، پخش سرود، پخش سخنرانی، تزیینات مسجد و… به عهده مسئول کارهای فرهنگی و تبلیغاتی در جبهه بود و محمد به ایشان کمک میکرد.

جذبه خاصی که محمد داشت من را به سمتش کشاند. بعدها متوجه شدم که این حس را من تنها نداشتم و خیلی از دوستانمان به همین شکل و همین حس را نسبت به او داشتند.

من هرجا می دیدم که دارند با محمد دوستی و رفاقت میکنند، چه در جبهه و چه در شهر، میگفتند محمد همیشه مورد توجه هست و شخصیتی بسیار دوست داشتن دارد. نه اینکه به صرف شوخ طبعی مورد توجه قرار بگیرد؛ محمد شوخ طبق بود ولی این ویژگی اش از شوخ طبعی نبود؛ یک حس جذابیت داشت.

من هم بعد از دیدن این ویژگی دنبال بهانه بودم که ان ارتباط برادری و رفاقت را برقرار کنم.

 

ولفجر ۸ عملیاتی بود که باید از اروند می گذشتیم و فاو هم توسط ایران فتح شد. در عملیات ولفجر۸ ما در دو گروهان از یک گردان بودیم. گردان ما خط شکن بود. یک گروهان غواص بودند و دو گروهان دیگر هم آبی و خاکی بودند. ما در قایق نشسته بودیم تا اینکه خط بشکند یا اینکه حداقل یک روزنه در خط توسط نیروهای غواص ایجاد شود که ما به آنجا برویم و عملیات ادامه داشته باشد. در گردان بجز اینکه گروهان غواص ۱۲-۱۳ شهید داده بود، در گروهان ما یک شهید بود و در گروهانی هم که محمد بود یک شهید بود. من بسیمچی بودم و آن یک شهیدی که در گروهان ما بود، کمک بیسیم چی من؛ شهید علی مشتاق.

در گروهان محمد شهید پالاش بود.که از دوستان بسیار نزدیک محمد بود. من وقتی در خط دشمن پیاده شدم و رفتم؛ پرسیدم: این کیه؟ گفتند: شهید پالاش.

محمد هم( در شب عملیات ) آنجا بود، ولی من در شب عملیات محمد را ندیدم.

در این عملیات محمد مجروح شده بود و به عقب رفته بود. مجروحیت محمد بهانه ای شد برای برقراری ارتباط بیشتر من و محمد. با یکی از دوستان (شهید محمد شمبول) طبق عادتی که بود و به مجروحان بعد از عملیات سر می زدیم، برای عیادت به خانه محمد رفتیم. آن دیدار – عیادت- مبنا و شروع این دوستی ۳۲ ساله شد.

ویژگی دیگر محمد این بود که هروقت کاری را شروع میکرد اول اینکه با علاقه بود و حتما در آن کار با تمام وجود تلاشش را میکرد. یا کاری را شروع نمی کرد یا تمام تلاش و توانش را برای آن کار می گذاشت تا در آن موفق شود و کارش برجسته شود.

در جبهه که بودیم درس خواندنمان خیلی آبکی بود. یا جبهه بودیم یا اینکه اگر مجروحیتی بود برای درس خواندن وقتی برایمان باقی نمی ماند. ولی محمد بعد از جنگ به سراغ درسش رفت و استاد دانشگاه شد.

کارهایش را با علاقه شروع میکرد و تمام تلاشش را صرف میکرد تا به موفقیت برسد.

 

مجروحیت و شیمیایی شدن:

از سال ۶۴ که با هم آشنا شدیم، بجز یکی دو بار در جاهای دیگری بودیم، تقریبا همیشه درگردان عمار با هم بودیم. -یکبار آمریکا که وارد منطقه خلیج فارس شده بود و منطقه را نا امن کرده بود تعدادی از نیروهای ایران به عنوان گروهان های آبی خاکی به  منطقه رفته بودند و محمد با آنها بود. بجز این موارد ما همیشه با هم بودیم.-

در عملیات خیبر سال ۶۲ که عراق به حملات شیمایی رو آورده بود،و بعد از آن در عملیات بدر و بعد در عملیات ولفجر۸ این حملات ادامه داشت؛ در ولفجر۸ چون ما وارد خاکش شده بودیم و فاو را اشغال کرده بودیم به شکل خیلی وسیعی شیمیایی استفاده میکرد. یکی از علل باز پس گیری فاو هم حملات شیمیایی ای بود که انجام داد. در آن زمان ولفجر۸ اوج حملات شیمیایی عراق بود.

شیمیایی مانند تیر و ترکش و خمپاره  و… خیلی واضح نیست که با شکلیک به کسی اصابت کند. به صورت خیلی پیچیده بر جسم آدم ها از درون و بیرون و تنفس اثر میگذارد.همانطور که آدم ها به مواد شیمیایی حساس هستند، درختان و … هم حساسند.

وقتی که شیمیایی می زد به این شکل نبود که حتما مثل گلوله باید به کسی اصابت میکرد و یا در کنارش میخورد تا با استنشاق گاز آن گلوله تنفسش دچار مشکل شود؛ منطقه کلا آلوده بود و به فراخور جسم آدم ها این تاثیر گذاری منطقه آلوده اثر میکرد. یکی زودتر تاثیر را حس میکرد و یکی دیرتر.

متاسفانه وقتی صحبت از شیمیایی می شود آنهایی که نمی دانند و یا آنهایی که نمیخواهند بدانند(مسئولین)، فکر میکنند که باید حتما آن توپ شیمیایی در سنگر و در کنار بچه ها میخورد که جزء مجروهان شیمیایی قرار بگیرند؛ در صورتی که این شیمیایی را وقتی در منطقه می زدند تا مدت ها وجود داشت و هرکس از آنجا می گذشت وقتی توپی میخورددر منطقه و خاک بلند میشد، آن خاک آلوده به مواد شیمیایی بود.

زمان تاثیر این مواد شیمیایی که وارد بدن شده با خداست و بسته به توان جسمی آن شخص که آلودگی وارد بدنش شده، دارد.

 

در ولفجر ۱۰ که گردان ما در آن عملیات بود، اردوگاهی در جاده سنندج مریوان زده بودیم. جغرافیای طبیعی آنجا کوه و دره هست. برای حملات شیمیایی به ما آموزش های لازم را داده بودند که علاوه بر استفاده از ماسک، وقتی شیمیایی زدند شما باید به سمت بلندی ها بروید چون مواد به خاطر وزن سنگین به سمت پایین می روند.

بعد از شروع عملیات، عراق به شدت منطقه را مورد حمله شیمیایی قرار می داد و یک مرتبه آسمان پر از هواپیماهای عراقی میشد و همه هم اوج گرفته بودند که تیربارها و ضد هوایی ها بهشان نخورد و به صورت ناگهانی یکیشان به نزدیک میشد و راکت های جنگی و راکت های شیمیایی هایش را به طرف جاده و اردوگاه ها پرتاب میکرد. ما فکر نمیکردیم راکت شیمیایی هم بزند، فکر میکردیم فقط بمباران میکند؛ در حالی که وقتی میزد بخاطر اینکه مارا غافلگیر کند تا نتوانیم دفاع کنیم، زیر جاده همان دره پهن را میزد. اول فکر کردیم فقط جنگی بوده، بعد متوجه ی بوی موارد شیمیایی شدیمو بلافاصله بچه ها گفتند: شیمیایی! شیمیایی زدند. هر کداممان در حالی که ماسک ها را روی صورتمان میزدیم به طرف بالای تپه ها حرکت میکردیم. ولی متاسفانه باد از درون دره خاک و مواد شیمیایی را به دنبال ما میفرستاد.وقتی هم که رسیدیم بالای تپه متاسفانه چند تا از بچه ها شیمیایی شدند.

آنجا بود که این اتفاقها افتاد و تعدادی از بچه ها شیمیایی شدند و درگیر این موضوع شدند.

انقدر وابستگی ام به محمد زیاد بود، مثل برادر بودیم. درباره دوستیمان هرچه بگویم کم گفته ام. به جرات میگویم ارتباط عاطفی و قلبی بین من و محمد بین من و برادرم نیست.

 

*در پایان این دیدار از طرف مجموعه خبری بیدار دز، کتاب پر مخاطب خاطرات سفیر به همسر شهید اهدا شد.*

لینک کوتاه: http://bidardez.ir/?p=2146

true
true
false
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد