×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

false
false
false

گروه تاریخ شفاهی بیداردز بمناسبت ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز کشورمان گفتگوئی را با غلامعلی حداددزفولی فرمانده سرافراز گردان میثم انجام دادند. این مجموعه خاطرات در بخش های مختلف تنظیم و ارائه می شود. بخش پایانی از این گفتگو را در ادامه مطالعه نمایید:

 

 

وضعیت نوجوانان در اسارات:

افراد کم سن و سال را از همان اول جدا کردند. با افکار شیطانی که داشتند به جایی بردنشان که جاسوس و افراد قابل اعتماد عراقی ها بودند تا آنها را برای تبلیغات فرهنگی در دست بگیرند؛ اما چون آنها از خانواده های ریشه دار بودند موفق نشدند. بلکه در هر مصاحبه هم که از آنها می گرفتند همیشه علیه خودشان بود. الحمدالله افراد کوچکمان هم از بزرگانمان بهتر بودند. بخاطر اعتقاداتشان بود. بنظر من خانواده خیلی تأثیر دارد.

نامه نگاری هایتان با خانواده به چه شکل بود؟

صلیب سرخ نفری یک نامه به ما میداد. وقتی ما نامه می نوشتیم، خانواده قسمت زیرش را می نوشتند و دوباره می فرستادند. بعدها که خانواده یاد گرفته بودند نامه ای که می نوشتند من زیرش را می نوشتم و می فرستادم و اکثر نامه ها را هم هنوز دارم. اگر یک روز تصمیم گرفتم خاطراتم را بنویسم بعنوان سند از این نامه ها استفاده می کنم.

در آسایشگاه شب ها ممنوع بود بیدار شویم، حتی برای دستشویی رفتن. سربازها کنار آسایشگاه ایستاده بودند. یک شب ساعت حدود ۱۲ونیم خواب دیدم دو تا از دندان هایم افتاده است کف دستم (در رسوم محلی تعبیر افتادن دندان خوب نیست و تعبیرش این بوده که کسی از اقوام از دنیا می رود). بلند شدم و سرباز شروع کرد به فحش دادن و تهدید کردن. با مقدار کمی آب در حد یک ته لیوان، وضو گرفتم و برگشتم خوابیدم. سه بار این خواب را دیدم. دو سه روز بعد صلیب سرخ آمد و من در نامه خوابم را نوشتم و گفتم: “اگر اتفاقی افتاده بگویید؛ من سه بار این خواب را دیده ام”. تاریخ خوابم دقیقاً مصادف شد با شهادت دو برادرم. پدرم در جواب نامه نوشته بود: “غلامرضا شهید شده ولی علیرضا مفقود شده است. اگر توانستی در شهرهای عراق بگرد ببین پیدایش میکنی.”

 

 

خاطره ی طنزی از دوران اسارتتان قبلا در اردوهای راهیان نور تعریف کرده اید، مجدد برایمان میگویید؟

اوایل دوران اسارت بود که ما را به بیگاری می بردند. من خودم خیلی احتیاط می کردم. وضعیت بگونه ای بود که هر چند وقت یکبار تعدادی را می بردند اردوگاه های دیگر و می آوردند. دوران سربازیِ سربازهایشان طوری بود که اگر جنگ۵۰ سال طول می کشید باید ۵۰ سال را خدمت می کردند، مثل ما نبودند که اگر سرباز در شب عملیات خدمتش تمام میشد همان شب ترخیص میشد.

یک سربازی بود اسمش جمعه بود. نگاهش که می کردی خون در چشمانش موج می زد. یک سرباز صددرصد صدامی بود. تابستان بود؛ کنارآسایشگاه نشسته بودم و آمد چندتا فحش داد و گفت: “همه از اردوگاه رفتند و تو هنوز اینجایی”. حدودا ۴ سال بود. آمدند ۱۰ نفر را ببرند بیگاری که من هم جزء این۱۰نفر بودم.

در مقر ماشین های بزرگی بودند که در آنها الوار بود (چوب هایی که در زیر ریل قطار استفاده می کنند و در جبهه برای روی سنگرها استفاده میشد؛ منتهی آنها ۶یا۷ متری و سنگین بودند). یک نفر از بالای ماشین و دو نفر از پایین می گرفتند و میبردند. دو تا را بردیم، رو به روی من برادر هوشنگ الهی بود که آنجا حسین آقا صدایش می کردیم، وقتی تخته را به طرف پایین هل داد مستقیم افتاد روی شکم من و من را چسباند به دیوار. نشستم و هرچه تلاش کردم نتوانستم جابجایش کنم و آقای الهی هم نتوانست جابجایش کند.

هر وقت این سرباز(جمعه) را میدیدم تمام فکرم روی این سرباز بودکه قیافه اش شبیه چه چیزی هست؟!! شما تصور کنید شخصی که لُپ هایش روی دوشش باشد. در آن وضعیت که افتاده بودم سربازآمد و به من لگدی زد و گفت: “اشتغل خنزیر” همین که گفت خنزیر، خنده ام گرفت؛ چون دقیقا خودش همانی بود که داشت به من می گفت و من هم داشتم فکر میکردم که خدایا قیافه این شبیه چه چیزی هست که من متوجه نمی شوم!! به من می گفت کار کن گراز؛ دیدم خودش همان است. مترجم را صدا زد و گفت: “کار تعطیل! بگو چرا خندیدی؟” سوالش را سه بار پرسید. به مترجم گفت: “بگو! کاری ندارم”. گفتم: “بگو قسم بخورد.” گفت: “فلان فلان شده من قسم بخورم؟؟؟ تو اسیری! تو حقیری! تو ضعیفی!” خلاصه قسم خورد که اگر راست بگویم کاری نداشته باشد. مسلمانها همه صداقت درخونشان جاریست. من هم به سرباز گفتم: “نگاهت کردم که قیافه ات شبیه چه چیزی هست وقتی لگد زدی و این را به من گفتی دیدم خودت هستی”. با تعجب گفت: “هااان!!! أنا خنزیر؟؟ أنا خنزیر؟؟

بعد از اتمام کار همه را به آسایشگاه بردند و من و مترجم را به زندان. تصور کنید زندان حدود۲۰۰تا۳۰۰ متر، در یک زاویه ای از آن۵۰در۶۰ سانت گود و داخل آن آب بود، وسایل شکنجه هم بود و چند سلول انفرادی هم داشت. فلک هم بود و وقتی کسی را فلک می کردند و پاهایش ورم می کرد با کابل دنبالش می دویدند داخل آب تا ورم پایش بخوابد. تا وقتی از صلیب سرخ می آمدند پاهای شخص ورم نداشته باشد. ده برابر درد داشت اما ورمش می خوابید.

داخل زندان که من و مترجم بودیم، سرباز عراقی با کابل به پای خودش میزد و می گفت: “أنا خنزیر؟!! أنا خنزیر؟!!” آنقدر خودش را با کابل زد که انصافاً حاضر بودم من را شکنجه کنند ولی او خودش را نزند. با خودم گفتم دارد دیوانه می شود. بلند بلند می گفت: “أنا خنزیر!! أنا خنزیر!! آخر هم به مترجم گفت: “بهش بگو قول دادم و قسم خوردم اذیتت نکنم. اما میترسم گناه کنم.”

 

 

خبر آزادیتان را چه زمانی به شما گفتند؟

هیچکس بفکرش نمی رسید که روزی آزاد شویم. دوازده پنجره دو متری بود که هر روز می آمدند و به آن آهن جوش می کردند. بقول یکی از بچه ها می گفت: “داخل باغ وحش خرس چهار بند دورش هست؛ فیل دوبند؛ ولی شیر همه اطرافش را آهن می زنند؛ اینها هم به شیرها رسیدند. هر شب می خوابند و صبح می آیند آهن میزنند به پنجره ها. همه ما متفق القول بودیم که نهایتا دوازده پنجره هست و روزی میرسد که دوازده نارنجک پرتاب میکنند و تمام. چون جایی نبود که بخواهیم پناه بگیریم، هیچکس به ذهنش نمی رسید که آزاد بشویم.

چه طور شد که اسمتان در لیست آزادگان قرار گرفت؟

چون مشکل شنوایی پیدا کرده بودم بیشتر با عراقی ها به مشکل بر می خوردم. با من که صحبت می کردند نمی شنیدم، فکر می کردند بی محلی می کنم. یک گروه آمریکایی آمدندکه رئیسشان فکر می کنم مدتی گرفتار یهودی ها بود و قصه کم شنوا شدن گوشهایم را که گفتم آن فرد پیگیر شد و کار را درست کرد.

زمان پذیرش قطعنامه در سال۱۳۶۷ اسم من در بین اسامی۴۰۰ نفری بود که باید به ایران بر می گشتیم. خودم خبر نداشتم. روزنامه اش هم بود و وقتی برگشتم روزنامه را نشانم دادند. حدودا دو سال طول کشید و در این دو سال زیارت کربلا هم نصیبمان شد و دوباره به اردوگاه برگشتیم. جزء گروه دوم بودم که برگشتم ایران؛ ولی جزء اولین گروهی بودم که به دزفول برگشتم. گروه اول را به  دیدار حضرت آقا بردند ولی ما را نبردند و مسقیم به اهواز منتقل کردند.

از زمان زمان بازگشتتان برایمان بگویید:

من درتاریخ ۱۳۶۱/۱۱/۲۱ اسیرشدم و در تاریخ۱۳۶۹/۵/۲۷ برگشتم. وقتی خواستیم برگردیم اینطور نبود که چون من را اسیرکردند، بیاورند تحویل ایران بدهند. چند جا نیروهای صلیب را گذاشته بودند. عضی ها فکر میکنند تا خبر آزادی را به ما دادند ما را آزاد کردند.نه اینطور نبود. طبقه بالای اردوگاه را خالی کرده بودند و هر کدام را می بردند و از او سوال می کردند که کجا میخواهد برود. چند کشور را می گفتند که پناهندگی تان را قبول می کنند. هرکسی هر جایی میخواهد برود؛ انگلیس، فرانسه وپاریس و… هرکس هم می خواهد بیاید ایران، امضا می گرفتند.

موقعی که به اهواز برگشتیم من خیلی اذیت شدم. به ما می گویند آزادگان، اما ما همه رزمنده بودیم؛ همه با هم در خط مقدم؛ یکسری مفقود شدند یکسری شهید؛ یکسری اسیر. در زمان اسارت ما هم عملیات می کردیم. آنها مبارزه شان در میدان بود، ما مبارزه فرهنگی و اعتقادی بود؛ چون میخواستند همه چیز را از ما بگیرند. ما آنجا هم شهید دادیم، جانباز دادیم، مجروح دادیم. وقتی برگشتیم خیلی اذیت بودم. زمانی که رفتیم خیلی از برادرها با ما بودند و الان که برمی گشتیم با ما نبودند و شهید یا مفقود شده بودند و ما خبر نداشتیم. در اهواز خانواده ها به ما هجوم آوردند و سراغ بچه هایشان را می گرفتند. کار نداشتند که من چه کسی هستم، مشخصات و عکس فرزندشان را نشان می دادند.

ما که اولین گروهی بودیم به دزفول آمدیم، استقبال زیادی بود و من اولین کسی را که دیدم مرحوم عمویم و پسرم علی بودند. در عراق تمام فکرم این شده بود که بعد از ۷سال ونیم چگونه با پسرم روبرو شوم. در اسلام آباد حاج آقا پرتویی نماینده رهبری آنحا بود؛ از ایشان سوال کردم گفتند: “اصلا فکرش را هم نکن. اگر میخواهی به یقین برسی، همینکه رفتی درب خانه و در را زدی اگر بچه ات  را بفرستند درب را باز کند اگر نپرید بغلت، بگو ما هیچی نبودیم” و واقعاً هم همینطور بود. عکس های آن روز هنوز هستند. تصور کنید بچه ای اگر کسی را نشناسد اگر به طرفش برود فرار میکند ولی پسرم اینطور نبود. وقتی برگشتم تا نیمه شب مهمان می آمد. آن موقع ماه صفر بود ولی انگار همه چیز در شهر عوض شده بود.

 

 

همسر این آزاده گرانقدر افزود:

۱۵ ساله بودم که ازدواج کردم. همسرم پسرعموی خودم بود و حاصل این ازدواج یک پسر که چند وقت بعد از اسارت پدر بدنیا آمد و دو دختر می باشد. یک روز صبح مادر بزرگم به خانه ی ما آمد و گفت رادیو را روشن کنید الان آقای حداد صحبت می کند. رادیو را روشن کردم اول آقای جوان صحبت کردند و گفتند آقای حداددزفولی هم پیش ما هست بعد خود آقای حداد صحبت کرد و از آنجا فهمیدیم که ایشان اسیر شده اند.

حدود ۵یا۶ سال از اسارتش می گذشت و در اسارت کسی نمیدانست که زن دارد. نبودنش سخت بود ولی با عکس هایی که میفرستاد و ذکر خاطرات پسرم را آماده دیدار با پدر کردم. یکبار یکی از دوستان همسرم که عکاس بود آمد و پسرم را به عکاسی برد و با لباس پلخشی(نظامی) از او عکس گرفت و برای پدرش فرستاد.

آقای حداد در ادامه صحبت همسرشان:

وقتی عکس پسرم را با لباس پلخشی برایم فرستادند عراقی ها گفتند: “جِیش الخمینی.”

بعد از بازگشت، وضعیت شغلیتان به چه شکل بود؟

از سال۶۹ که برگشتم مجدداً به کار مشغول شدم و سال۸۲ بازنشسته شدم. وقتی بازنشسته شدم دوباره خواستند بکارگیری کنند که قبول نکردم. از آن موقع به بعد بعنوان راوی در دبیرستان ها، روستاها و مناطق عملیاتی تا اروند می روم و کوچکترین هدیه ای هم از هیچکس قبول نمی کنم.

کلام آخر آقای حداد دزفولی:

بنده دو ادعا دارم: یکی هم رزم شهدا بوده ام و دوم جامانده از قافله ای که آنها رفتند و اگر من بتوانم هم کیش آنها باقی بمانم برنده ام. تمام فکرم همین هست.

 

پایان.

لینک کوتاه: http://bidardez.ir/?p=2671

true
true
false
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد