false
کم کم جمعیت می آمد…
از پیرزنی که با ویلچر آرام آرام خود را به سیل جمعیت می رساند، تا دختر بچه ای که با لباس محلی آمده بود برای سرافرازی کشورش قدمی بردارد. کمی آنطرف تر اما پیرمردی که بر چفیه دور گردنش عکس رهبرش نقش بسته بود، با زحمت زیاد واکرش را هل میداد تا از جمعیت عقب نماند. و کودکانی که با شوق زیاد از اول صبح آماده حضور در این جشن ملی شده بودند و البته نوزادی که هنوز خواب بود و وقتی بیدار شد قدم های عاشقانی را که برای ادای دین به ولی شان آمده بودند، شمارش می کرد.
لینک کوتاه: http://bidardez.ir/?p=4743
true
true
false
true